این همه ترس و وحشت از این همه گناهانی بود که در عمر خود مرتکب شده بودم در این موقع فکر به گناهان گذشته خود کردم و وحشت در وجودم چند برابر شد...
خاطره خود نوشت از شهید محمد دهقانی / این چیست که مرا انقدر می ترساند؟!
نوید شاهد فارس: شهید محمد دهقانی در یکم خرداد ماه 1343 در کازرون دیده به جهان گشود . وی تحصیلاتش را تا اول متوسطه در شیراز گذراند . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در دوم مرداد ماه 1360 به شهادت رسید. روحش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم
یک گزارش از شبی زیبا و سخت، از یکی از اردوهای نظامی بسیج ملی شیراز.
این اردو به مدت هفت روز بود و مابقی من و دوستانم نیز در این اردو شرکت کرده بودیم سه روز از اردو گذشته بود و هر روز که می گذشت عادت ما به سختی های جنگی و نظامی بیشتر می شد روز سوم تمام شد . یک روز سخت را پشت سرگذاشته بودیم همه ی افراد گروهان روی پتوها در سالن دراز کشیده بودند ناگهان سرپرست اردو از در سالن وارد شد و به ما گفت که امشب رزم شبانه داریم.
 بعد از آماده شدن از سالن بیرون  آمدیم در بیرون یعنی داخل پادگان ما را به خط کردند و به راه افتادیم ساعت های اول تقریباً همه سرحال شده بودیم تا اینکه ساعت یک شب فرا رسید. در آن موقع که درست وسط صحرایی بودیم به بالای سرم نگاه کردم ستارگانی درخشیدنی و بسیار زیادی را دیدم به کوه ها نگاه کردم و به زمین نگاهی... در این موقع حالت روانی عجیبی به من دست داد ، واقعاً می توانم بگویم که برای یک لحظه هم که شده بود عظمت خداوند بزرگ را احساس کردم .

در این موقع خود را باختم از یک چیز ترس داشتم اما خودم نمی دانستم چه چیزی بود سرپرستان گروه با تیراندازی های مکرر به ما حالت دفاعی را دادند. من هم مانند بقیه، خود را به روی زمین انداختم و به آسمان بار دیگر نگاه کردم سرخی رنگ فشنگ ها در آسمان نمایان شد و وجود مرا بار دیگر حالی و حالتی عجیب فرا گرفت. در این موقع که ترس من چند برابر شده بود به خود گفتم راستی این چیست که مرا انقدر می ترساند؟! (در این موقع فرمان حرکت به ما داده شد)
بعد از  مدتی فکر کردن به خود گفتم بله درسته و راستی باید بگویم که فهمیده بودم که از چه چیزی می ترسم. می خواهید بدانید آن چه بود؟ این همه ترس و وحشت از این همه گناهانی بود که در عمر خود مرتکب شده بودم در این موقع فکر به گناهان گذشته خود کردم و وحشت در وجودم چند برابر شد. فکر درباره ی آخرت کردم و وحشت در وجودم زیادتر شد.

 آنقدر وحشت در وجود من زیاد شد که ناگه به آسمان نگاه کردم و به دور خود گشتم و ناگه بی اختیار خود را به زمین کوفتم و برای یک لحظه روحم را در اختیار خود یافتم و از خداوند آمرزش طلبیدم و سر و صورت خود را به زمین می کوفتم و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم تا این که خود را در ماشین گشتی اردو یافتم و ماجرا را از آن دو که در ماشین بودند پرسیدم و آنان به من گفتند که حال تو خیلی بد شده بود . تو را در ماشین گذاشتیم .
در این موقع بار دیگر به ستارگان نگاه کردم و در فکر خدای بزرگ و پر قدرت فرو رفتم و در دل زمزمه می کردم که الله اکبر ـ الله اکبر ـ الله اکبر .
 واقعاً چه شب زیبایی بود و در فردای آن روز من یک آرامش خاصی داشتم چرا که دیگر همیشه بیاد خدا بودم چنان که قرآن می فرماید :
 تنها یاد خدا آرامش بخش دلهاست .
والسلام
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ابثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده