زندگی نامه شهید
بسم رب الشهداء
- زمانی که در کمیته مرکزی مشغول خدمت بود در پاسگاه ائل گلی سگی بود که مال قاچاقچی ها بود، حاج محمد رئیس کمیته به کریم گفته بود که همه تو را دوست دارند، بیا برو و آن سگ را رام کن و بگیر. کریم رفته بود و آرام آرام توانسته بود سگ را رام کند و زنجیرش کند، هیچ کس دیگری این توانایی را نداشت.
- دیوانه ای بود که در جلوی ائل گلی می ایستاد و همه را آزار می داد و هر کسی که می رفت تا بگیرتش، او را میگرفت و می زد. به کریم گفته بودند فقط تو می توانی او را بگیری، دیوانه وقتی کریم را از دور دیده بود که به سمت او آمده بود گفته بود: سلام علیکم و دستش را روی سینه اش گذاشته بود وگفته بود من می دانم تو به خاطر من آمدی، من با هیچ کس نرفتم ولی با تو می روم، حالا که جوانی مثل تو آمده من را ببرد می آیم.کریم دست دیوانه را می گیرد و با هم میروند زیرزمین کمیته. وقتی رئیس کمیته می آید با تعجب از کریم می پرسد؟ دیوانه را گرفتی؟ کریم می گوید: آره، زیرزمین است! رئیس کمیته میرود زیرزمین و تا در را باز می کند دیوانه یک سیلی میزند تو گوشش و می گوید: من به جز کریم با هیچ کس دیگری نمی روم. رئیس کمیته حاج محمد می گفت: کریم تو را همه دوست دارند، نمی دانم خدا تو را چطور آفریده که همه دوستت دارند.
- دوست شهیدی داشت که مادرش کر و لال بود وقتی می آمد توصیه می کرد که مادرم بسیار به این مادر احترام کن چون که او مادر شهید است. یک روز که آمده بود و من از مسجد می آمدم دیدم کریم نزدیک درب خانه که زود وارد منزل شد. پرسیدم: پسرم چرا با عجله وارد شدی؟ گفت: ترسیدم مادر شهید قهرمانپور ( دوست شهیدش) وارد کوچه شود و مرا ببیند با تو هستم و غصه بخورد و ناراحت شود، خیلی فرد با درک و فهمی بود.
هر وقت می دید من کار می کنم آستین هایش را بالا می زد و با من کار می کرد و در کارهای خانه کمکم می کرد. روزی برایش لحاف داشتم می دوختم، آمد و گفتم: برای تو لحاف و تشک می دوزم که تو راحت باشی!
گفت مادر من در جبهه خیلی راحتم! بیا ببین، آنقدر جای نرم و راحتی دارم که نیاز به دوختن لحاف و تشک نیست. می گفت: مادر دعا کن اسیر و جانباز نشویم. شهادت شربت شیرینی است، دعا کن شهید شویم. در سانحه رانندگی پایش آسیب دیده بود و در پایش پلاتین بود. پدرش آسیب دیده بود و در پایش پلاتین بود.
پدرش هم نمی گذاشت به جبهه اعزام شود. پدرش رفته بود کمیته و گفته بود این را نبرید جبهه، این سنش کم است. برگشت خانه و به شوخی به من گفت: پدر می خواهد پلاتینی را که در پایم هست را بفروشد. برای همین نمی خواهد بروم جبهه، بعد با ناراحتی گفت: اگر تو مادر حزب اللهی هستی من را ببر بده به کمیته تا به جبهه ببرند.
با این گفته اش به کمیته زنگ زدم و گفتم: بگذارید کریم برود، این ناراحت است، این در راه دین می خواهد برود بگذارید برود! وقتی می خواست به جبهه اعزام شود موقع خداحافظی گفت: می رویم که انشاء ا… صدام را نابود کنیم و قول کربلا و مکه رفتن را به من داد. بچه ی حرف گوش کن و با لیاقتی بود. در مسجد به مردم بی بضاعت، مواد غذایی و اقلام مورد نیازشان را پخش می کرد و من نمی دانستم. روزی یکی از همسایه مان به من گفت: به کریم بگو به من یک قواره چادری بدهد. من هم گفتم: کریم که بزاز نیست. بعد جریان را به کریم گفتم که همسایه چه تقاضایی داشت، کریم گفت: این اقلام را می دانی به چه کسانی می دهند؟ به خانواده های بی بضاعت می دهند، ولی نگفت که خودم می دهم و گفت که می دهند. روحش شاد.