زندگی نامه شهیدی از مخالفان طاغوت
بسم رب الشهداء
شهید عباس میکائیلی زمانی که دوران ابتدایی را شروع کرد به دلیل شرایط خاص دوران رژیم شاهنشاهی که بر مدارس حاکم بود خیلی علاقه به درس خواندن نشان نمی داد. این وضع ادامه داشت تا در کلاس سوم ابتدایی معلم عباس خانمی بوده که مرتب با آرایش و وضعی نامناسب در کلاس حاضر می شد. این مسأله خیلی عباس را ناراحت می کرد. حضور در این کلاس را اصلاً دوست نداشت و خیلی وقت ها سر کلاس حاضر نمی شد و زمانی هم که در مدرسه بود، سر کلاس به نوعی نارضایتی خود را بروز می داد. معلم او متوجه قضیه گشته و با بچه ای 9 ساله لجبازی می کرد و دوست داشت وی را به نوعی تحقیر کند چرا که برایش خیلی سخت بود که یک بچه کلاس سومی قصد نهی از منکر او را داشته باشد. این لجاجت همچنان از سوی معلم عباس ادامه داشت تا زمانی که پس از امتحانات آخر سال وقت گرفتن کارنامه بود. خانم معلم کارهایی کرد که عنوان شود کارنامه عباس گم شده و باید کارنامه ای دیگر صادر شود و این کار را هم آنقدر معطل کردند و بی اعتنا بودند که سرانجام عباس نتوانست کارنامه ای به دست آورد و آنقدر زمان گذشت که نتوانست برای سال بعد ثبت نام کرده و در سر کلاسها حاضر باشد. لذا یک سال از درس خود تنها به خاطر معلم بی حجابش دور از درس بود.
- عباس همیشه اخلاق خوبی داشت و با همه مهربان بود او در همان کوچکی طوری بود او در همان کوچکی طوری بود که هر چیزی داشت، آن را برای دیگر اعضای خانواده مخصوصاً مادر هم می خواست. اگر در هیئتی یا مراسمی حاضر بود و در آن مراسم پذیرایی می شد اگر می توانست همان خوردنی های مختصر را به خانه می آورد و با بقیه تقسیم می کرد و اگر مسیر نبود سعی می کرد مثل همان چیزی را که خودش خورده را پیدا کرده و برای خانواده می خرید.
- عباس با وجود سن کم، قد بلندی داشت و به لطف ریشی که داشت بزرگتر دیده می شد. با وجود این چون سنش کم بود نمی توانست در جبهه حاضر باشد. وقتی پانزده ساله شده دیگر نمی شد او را از عشق رفتن به جبهه منصرف کرد از طرفی اجازه نمی دادند تا به منظورش برسد. این امر سبب شد او را به این فکر انداخت که شناسنامه خود را دستکاری کند و سن خود را بیشتر کند اما توفیقی حاصل نشد چرا که او را می شناختند. عباس از این موضوع خیلی ناراحت شد چرا که با وجود قد بلندی که داشت فکر نمی کرد کسی به او شک کند. در نهایت به این فکر افتاد که به صورت مخفیانه عازم جبهه شود اما باز هم برای او حاصلی نداشت.
- بالاخره زمان موعود فرا رسید و عباس قرار شد عازم جبهه شود. عباس نوشته ای را بر روی یک کاغذ نوشت و آن را لای قرآن قرار داد و رفت. جالب بود که علیرغم این همه آرزوی رفتن به جبهه در کاغذ نوشته بود: خدایا این بار اول نمی خواهم شهید شوم این سخن همه را متعجب کرد با وجود اینکه همه بسیجیان آرزوی شهادت می کردند تا اینکه علت این مطلب را از خودش جویا شدیم که در پاسخ گفت « من بار اولم هست که به جبهه اعزام می شوم و به شرایط آنجا آشنا نیستم و هیچ تجربه ای هم ندارم و دوست ندارم بگویند عباس چون بچه بود و دفعه اولش، حتماً بلد نبود وظایفش را انجام دهد جان باخت چرا که رزمندگان با تمام وجود به سوی شهادت می روند» این پاسخ را در برگشت از اولین اعزام داد و نوشته خود را به تقاضای شهادت از خداوند تغییر داد.
- پس از اولین رفتن به جبهه، عباس علیرغم اینکه پسر با ایمانی بود اما لطف خدا شامل حالش شده بود و در جبهه در اثر همنشینی با دیگر مومنین خیلی تغییر کرده بود. در اولین دوره عباس توفیق پیدا کرده بود و بیشتر در رکاب شهید باکری بود و چون باکری خودش هم شخص تحصیل کرده و فرهیخته ای بود خیلی تحت تأثیر او قرار داشت به طوری که هیچ وقت نماز اول وقت را فراموش نکرد حتی اگر در خانه بود بمباران جنگنده های دشمن شروع می شد حاضر به قطع نمازش نبود.
عباس که میانه ی خوبی با درس خواندن نداشت پس از اولین بار که از جبهه بازگشت به اهمیت ادامه تحصیل پی برده بود و اهتمام زیادی برای درس خواندن می کرد به نحوی که زمانی را که در خانه بود اولین اولویت او درس خواندن بود. از مدت زمانی که در جبهه حضور داشت، وقتی بر می گشت هیچ وقت لباس نو حتی در عید هم بر تن نمی کرد و اظهار می داشت عید واقعی پیروزی در برابر دشمنان اسلام است.
- عباس بار دوم که به جبهه رفت پس از طی دوره به عنوان آرپیچی زن در عملیات بدر آماده شده بود. در طی عملیات زمانی که از پشت خاکریز به قصد شلیک آرپیچی بلند شده بود توسط تک تیرانداز دشمن مورد هدف قرار گرفته بود که گلوله کنار سرش را دریده بود. وی چند مدتی در بیمارستان بستری بود که به خانواده هم اطلاع نداده بود. زمانی که به خانه بر می گردد کلاه گشادی را از روی باند دور سرش گذاشته بود تا کسی متوجه زخم او نشود اما بالاخره معلوم شد. اما با این وجود یک بار هم حاضر نشد و اجازه نداد دیگران بخصوص مادرش زخم او را ببندد چرا که معتقد بود کاری که در راه خدا صورت گرفته بود نیازی به نشان دادن دیگران ندارد.
- عباس چون قدش خیلی بلند بود و دستانش هم، همچون دستان مقتدایش حضرت عباس بلند بود. هر لباسی که به او می دادند معمولاً 15 یا 20 سانتی آستین پیراهنش کوتاه می آمد و دستانش همیشه از پیراهن بیرون می زد و خیلی وقت ها موجب خنده می شد.
- عباس نهایتاً در آخرین اعزام خود به جبهه که در حال آموزش غواصی برای آمادگی در عملیات کربلای چهار بود در آبهای سد دز دعوت حق را لبیک گفته و به فیض شهادت نائل گردید.