پدر و مادر فاتحان عرصه جهاد
پدرشهيدان آذرآبادی:
از
شهدا گفتن سخت است بويژه انسان از فرزندانش تعريف کند, سخت تراست. اي کاش از
ديگران سئوال مي کرديد. يعقوب در سال 1339 در محله شهريار( خ شهيد شهري ) چشم به
جهان گشود. از کودکي , نوجواني و جواني، ايشان را با ايمان و معتقد به اسلام مي
ديدم .در کلاسهاي قرآن در زمان طاغوت شرکت مي کرد .در مجالس عزاداري اهل بيت شرکت
مي کرد و چون صوت خوبي داشت در هيئت هاي حسيني قاري قرآن و مداح بود.
يعقوب
خيلي شجاع و با شهامت بود . در راهپيمايي هاي قبل از انقلاب حضورموثرداشت و برخي
مواقع توسط ساواک دستگير و شکنجه شده بود . آثار شکنجه ها در بدنش موجود بود ولي
او با ايمان راسخ در حمايت از امام خميني درنگ نمي کرد. در اوايل انقلاب به همراه
ديگر جوانان نگهبان محله بودند. خدمت مقدس سربازي را در يگان ويژه (تکاور)سپري کرد
وروحيه نظامي گري و انضباط را از آنجا يادگرفت. اين نظم تا آخر زندگيش در پوشيدن
لباس، وعده ها و ... پابرجا بود. در جنگ تحميلي به فرمان امام درجبهه حضور يافت و
درکنارشهيدآقامهدي باکري خدمت مي کرد. با اينکه پايش مجروح شده بود ولي او در جبهه
خدمت مي کرد. درعمليات مختلف با مسئوليتهاي مختلف حضورداشت. وقتي در عمليات
والفجر4 برادرش محمد به شهادت رسيد او از اينکه از قافله عقب مانده ناراحت بود .
در عمليات خيبر معاون فرمانده محوربود که پس از رشادتها ي زياد ؛عندربهم يرزقون شد
و پيکر مطهرش در سرزمين نينوا ماند و به شهرمان برنگشت. البته من خودم کارهاي سختي
انجام داده ام و خودم شب و روز کارکردم تا نان حلال به دست آورم، به خدا من نان
حلال به بچه هايم داده ام، من مي دانستم که اين راه ,راه شهادت است و از خدا
خواسته ام که توفيق به من و مادرش بدهد تا صبرکنيم.اعتقاد داشتم امام هرچه مي
فرمايند بايد عمل کنيم، روزي مادرش به من گفت که مواظب باش ناشکري نکني و من
پيشاني برمهر گذاشتم و شکرکردم و حال نيز شکر مي کنم.
من
مطيع رهبر انقلاب هستم. من مقلد هستم و به اسلام و انقلاب ايمان دارم و چنانچه
قبلاً به ويژه درپذيرش قطعنامه 598 گفته ام، اگر امام و رهبرم دستورمي داد که برو
دست صدام را ببوس، بدون درنگ اطاعت مي کردم , ما تابع ولايت هستيم.
هر
وقت وارد منزل مي شدم ,سه بچه ام خيلي به من احترام قائل مي شدند حتي برخي موقع
پايم را مي بوسيدند. من اين بچه ها را به لطف خدا بزرگ کرده بودم که خيلي به من
ومادرش احترام مي کردند. يکي از ديگري بامحبت تر بود. يعقوب بر برادران ديگرش
تأثيرزيادي گذاشته بود و همرنگ هم شده بودند. اگرچه من خودم خوب نشناختم و حال که
پيکر دو فرزندم نيامده خداشاهد است که وقتي تلفن زنگ مي زند زود برمي دارم خيال مي
کنم شايد فرزندانم هستند ويا در بيرون اگر کسي از پشت سر صدايم مي کند خيال مي کنم
فرزندانم هستند.
مصلحت
الهي هرچه باشد مطيع هستم. در روزهاي به خصوص ، مثل عيد نوروز و روز پدر و ...
بيشتر از هميشه دلتنگ بچه هايم مي شوم. شب و روز به فکر بچه هايم هستم ولي اينکه
خداوند به ما عنايت کرد واز خانواده ما سه قرباني در راه اسلام پذيرفت شاکرم و
جوانان امروز بدانند که وظيفه سنگين بر دوش دارند و مسئوليت حفظ انقلاب و خونهاي
شهداء بر عهده آنهاست.
مادرشهيدان آذرآبادی:
فرزندانم
يکي از ديگري باايمان تر بودند، ذره اي از آنها نرنجيده ام، خيلي به من محبت
داشتند. فرزند بزرگم يعقوب در 24 سالگي و ديگري در22 سالگي و سومي هم در17 سالگي
به شهادت رسيدند. درطول 4 ماه فاصله عمليات والفجر4 تا خيبر سه فرزندم به آرزويشان
که شهادت بود رسيدند. محمد آذرآبادي در عمليات والفجر4 و رضا که معلم بود درعمليات
خيبر و يعقوب هم در عمليات خيبر شهيد شدند. قبل از انقلاب به خدمت سربازي نرفت و
گفت براي اين رژيم طاغوتي خدمت نمي کنم ولي بعد از انقلاب به خدمت سربازي رفت سپس
عضو سپاه شد. لباسهاي سپاه را آورد منزل، گفتم :بپوش نگاه کنم، گفت: مادر جانم
آداب دارد, مي روم غسل بکنم سپس بپوشم، پس از غسل کردن لباسها را پوشيد و ماهم
خيلي خوشحال شديم. درسپاه نقش مهمي داشت. درجبهه ها حضور موثر داشتند. وقتي برادرش
به فيض شهادت رسيد مجدداً اجازه گرفت تا عازم شود. گفتم :برادرت تازه شهيد شده کمي
صبرکن، نگاهم کرد و گفت: مادرجانم از تو چنين انتظاري نداشتم اين روزها سپري مي
شود و اين امتحان الهي است. گفتم :برو به امان خدا، رفتند و درعمليات خيبر با
برادرش رضا شهيد شدند البته قبل از رفتن متوجه شدم که يعقوب و رضا با هم صحبت مي
کنند که يکي بمانيم تا خدمت والدين باشيم، وقتي شنيدم گفتم: شما برويد نگران ما
نباشيد و آنها خوشحال شدند. درچهارم فروردين 1363 خبر شهادت را به ما دادند البته
قبل از عمليات رضا تلفن کردند و گفتند که خروسها آماده اند تا مرغهاي صدام را از
بين ببرند. فهميدم که عازم عمليات هستند. روزي خبر آوردند که پيکر يعقوب را آورده
اند ,رفتيم و ديديم که اشتباه است چون يعقوب انگشتش در تراشکاري قطع شده بود .
پيکرش نيامده بود, گفتم خدايا به احترام حضرت زينب(س) به ما صبر بده و خداوند
صبرداد. در مراسم اش گريه نمي کردم چون دشمنان و منافقين سوء استفاده مي کردند
دريکي از مراسم هايش زني به منزل ما آمده بود و تا آخر مراسم بودند پرسيدم شما که
هستيد، گفت به ما گفته اند وقتي فرزند مادري به شهادت مي رسد به او آمپولي مي زنند
که گريه نمي کند و ...
لذا
امروز خواستم از اول مجلس حضور يابم تا حقيقت روشن شود و امروز ثابت شد که اين
شايعه منافقين است، امروز برايم روشن شد که خانواده شهدا به خاطر خدا فرزندانشان
را مي دهند.
اگر
چه ما هميشه مورد لطف و عنايت اکثر مردم خوبمان هستيم و ما را شرمنده مي کنند ولي
مواردي نيز بوده که دشمن سعي در سوءاستفاده از گريه کردن ما داشته اند که ما نيز
هيچ وقت در حضور ميهمانان گريه نکرده ايم تا منافقين سوء استفاده نکنند بلکه در
خلوت خودمان براي بچه هايم اشک ريخته ايم چون عاطفه داريم و بچه هايمان را خيلي دوست
داشتم ولي چون در راه خدا بود و خودمان تشويق کرديم و به جبهه فرستاديم اينک بر
اين فراق صبر مي کنيم و از خداوند تشکر مي کنم که ما را لايق دانست و به فرزندانم
شهادت نصيب کرد.
انتظار
از جوانان عزيز دارم که زحمات اينها را هدر ندهند ,مواظب باشند شيطانها در کمين
هستند. دختران حجاب خود را رعايت کنند.