خاطرات سردارسرتیپ پاسدار شهید صمد زبردست
مواضع تصرف
شده تثبیت نشده است. کم کم صبح از راه مى رسد و بچه ها براى پاتک دشمن آماده مى
شوند. به تمامى نیروها دستور تغییر موضع داده مى شود. برمى گردیم و در مسیر
بازگشت انبارهاى مهمات و سلاح هاى سنگین و نیمه سنگین دشمن را منهدم مى کنیم.
نیروهاى زرهى
دشمن وارد عمل شده اند و تانک ها به طرف ما مى آیند. برمى گردیم، در این حین
رزمنده اى زخمى را مى بینم که از شدت خونریزى به زمین افتاده و قادر به حرکت
نیست. تانک ها با سرعت مى آیند. تصمیم مى گیرم که رزمنده زخمى را به عقب بکشم.
اگر اینجا بماند، شاید در زیرشنى تانک ها له شود.
کمکش مى کنم. هنوز چندین قدم نرفته ام که ضربه شدیدى کمرم را مى شکند. درد در
تمام وجودم منتشر مى شود، بى اختیار به زمین مى افتم. در آخرین نگاه، همرزمان
مجروح را مى بینم که بیهوش بر خاک افتاده اند.
چشم وا مى کنم و
خود را بر برانکارد مى بینم. به سنگرى زیرزمینى انتقالم مى دهند. هر طرف مجروحى
است. زخمى ها را در این سنگر جمع کرده اند. از صحبت ها مى فهمم که وضعیت چندان
مساعد نیست. مجروحین چشم بر در سنگر دوخته اند: نیروهایى که مى آیند خودى اند
یا عراقى؟
سرما در
استخوانهایم مى خزد، مى لرزم. یکى از بچه ها پتویى بر رویم مى کشد. کم کم
گرم مى شوم. صدایى را از بیرون سنگر مى شنوم:
– ببینید هر کدام زنده است، به عقب منتقل کنید…
بر گرفته از: دفترچه خاطرات سرلشکر پاسدار شهید صمد زبردست
مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی