ریحانه کنار دوستانش ایستاده است . چند تا از دخترهای روستا ، که هر روز قبل از آمدن قطار به ایستگاه می آیند . جلوتر از ریحانه ، ریل ایستاده و چند متر آن طرف تر ، اتاقک ایستگاه ، مثل هر روز چشم به راه آمدن قطارِ گذشته است . ریحانه مثل ایستگاه عادت داشت هر روز کنار ریل بایستد و آمدن قطار را انتظار بکشد...

ریحانه کنار دوستانش ایستاده است . چند تا از دخترهای روستا ، که هر روز قبل از آمدن قطار به ایستگاه می آیند . جلوتر از ریحانه ، ریل ایستاده و چند متر آن طرف تر ، اتاقک ایستگاه ، مثل هر روز چشم به راه آمدن قطارِ گذشته است . ریحانه مثل ایستگاه عادت داشت هر روز کنار ریل بایستد و آمدن قطار را انتظار بکشد ، از نگه داشتن دیر به دیر قطار خوشحال شود و پیاده شدن مسافران را نگاه کند . فقط دوشنبه ی قبل که مریض شده بود ، ایستگاه را تنها گذاشته بود . امروز یکی از روزهای گذشته است . هیچ کدام از مردم روستا نمی دانند از قطارِ گذشته ، کسی در روستا پیاده خواهد شد یا نه ، شاید ایستگاه هم نمی داند ، که باز گردنش را رو به آمدن قطار کج کرده است . زن های روستا لابلای کارهای روزانه ، کنار پنجره های خانه های شان می آیند ، یا از داخل حیاط کمر راست می کنند و گاه گاهی به صداها توجه می کنند . زن های روستا هم عاشق آمدن قطار گذشته اند .

قطار سوت می کشد و نزدیک می شود . دخترها آهسته بالا و پایین می پرند ، زن ها دل های شان می لزرد ، اما ایستگاه نه از جایش تکان می خورد ، نه دلش می لرزد ، وگرنه ایستگاه نمی شد .

قطار رد ریل روستا را گرفت و به ریحانه و دوستانش نزدیک شد . زنان روستا ، کارهای شان را رها کردند ، بعضی کنار پنجره های مه گرفته ی اتاق های شان آمدند ، پرده را کنار زدند ، مه را کنار زدند ، پنجره را کنار زدند تا تماشا کنند . بعضی کمرهای شان را راست کردند ، بنا به عادتی قدیمی ، دست ها را بالای ابروهای شان گرفتند تا قطار گذشته واضح تر شود . بعضی از زنان منتظر همسران شان بودند ، بعضی منتظر برادران شان و آن ها که منتظر پدرشان بودند ، کنار ریحانه ، کنار ایستگاه ، عاشقانه تر ، به سوت قطار گوش می دادند .

مادر ریحانه جارو را کنار دیوار گذاشت ، پرده را کنار زد ، مه را و پنجره را ، آن قدر گرم تماشا شد که قطار گذشته ، از دور به چشم های زنانه اش نزدیک شد . اما مه از روی هوا کنار نمی رفت .

قطار به ایستگاه رسید و طبق قراری که با ایستگاهِش منتظر گذاشته بود ، نگه داشت . دخترها بیشتر بالا و‌ پایین پریدند ، زن ها وضوح قطار را بیشتر کردند و ‌مه ، هوای روستا را غرق کرد ، ایستگاه ، نه بالا و پایین پرید ، نه شیشه هایش را پاک کرد ، تنها مه را به اتاقکش راه داد .

قطار نگه داشت . پدر محبوبه زودتر پیاده شد . شانه هایش را به عموی اصغر قرض داده بود . بعد نوبت نامزد رقیه بود ،‌که سرش را با پارچه ی سفیدی بسته بود و غیر از رقیه ، تمام دختران ایستگاه را به خنده می انداخت .

برادر کرامت هم پیاده شد ، اما دخترها از هم پرسیدند چرا برادر کرامت یک پایش را در جایی درو جا گذاشته است ؟

کرامت گریه کرد . مادرش تمام ایستگاه را تار دید ، تا چشمش به خنده های پسر بزرگش نیافتد . مسافران ایستگاه پیاده شدند ، کنار دخترها ، کنار ایستگاه ، کنار مه ایستادند تا تابوت قربان ، پدر زهرا ، مریم ، کبری ، رسول و رضا سراغ شانه های مردان روستا بیاید . تابوت که از قطار گذشته پیاده می شد ، قطار کم کم از روستا دور می شد ، از ریحانه دور می شد ، از گذشته دور می شد و برنمی گشت .

مردان تابوت را به شانه کشیدند و بردند ، زنان برای پای پسران شان گریه کردند و آن ها را از ایستگاه بردند ، مادر رقیه کنار مادر نامزدش ایستاد تا غمش را سبک کند ، رقیه کنار نامزدش ایستاد تا از ایستگاه دور شوند . از ایستگاه دور شدند تا دور شدن قطار را نبینند .‌

ریحانه کنار ریل ایستاده بود و مادرش کنار پنجره تمام وضوح روستا را توی چشم هایش جمع کرده بود ، اما هم چنان ریحانه را تنها می دید و قطار را دور . ریحانه آن قدر ماند تا حوصله ی ایستگاه سر رفت و برقش را خاموش کرد ، رادیواش را خاموش کرد ، بخاری اش را خاموش کرد و اجازه داد مه هرچقدر دوست دارد در ایستگاه اطراق کند .

مادر ریحانه آن قدر به ایستگاه نگاه کرد ، تا بخاری ایستگاه خاموش شد و مه ریحانه را از او‌ گرفت . هیچ کس چیزی به ریحانه نگفت ، هیچ کس چیزی به مادر ش نگفت و آن ها سال ها عاشقانه به رفت و آمد قطار به ایستگاه توجه کردند و از تماشای هیچ قطاری خسته نشدند .‌


بعضی ها شنیده بودند ،‌ این بعضی ها به ریحانه خبر دادند ، ریحانه به گیس های سفید مادر ش نگاه کرد ، اما طوری نگاه کرد که مادرش حرف هایش را شنید .

موهای پریشانش را زیر روسری کشت ، آرد خرید ، شکر خرید ، روغن خرید ، مرغ خرید ، برنج خرید و قند و چایی .

مردان روستا همیشه کار به این جا که می رسید چای می نوشیدند .

همه ی مسافران قطار گذشته آمدند و آمدن قطار بعد را تایید کردند . مادر ریحانه به همه چای می داد تا با قند بنوشند . مردها اول لب به چایی نمی زدند . مادر ریحانه که نگاه شان می کرد ، جرعه جرعه چای شان را می نوشیدند و کلمه به کلمه از آمدن قطار بعد به ایستگاه دلگیر روستا می گفتند .

همه اعتقاد داشتند او باید برای آخرین بار به سراغ مه روستا برود و‌ از پنجره ی اتاق ، کنارش بزند . این حرف همه بود و‌ او پذیرفت که کنار پنجره برود و‌ ایستگاه را از مه پاک کند ، اما می دانست این ها همه حرف است و این کار ایستگاه را واضح نمی کند ،‌ حتی اگر قبل از این که عینکش را به چشم هایش بزند و شیشه هایش را تا ابد ، با گوشه ی روسری اش پاک کند .‌

روزی که قطارِ بعد رسید ، ریحانه به جای این که مثل هر روز ، برای تماشای قطار از روی پله ها ، قدش را بلند کند ، روی پله های ایستگاه ایستاده بود و داشت برای پدرش آخرین دلتنگی هایش راتجربه می کرد .

مادر ریحانه ، به جای این که مثل هر روز با آمدن قطار ، شیشه های عینکش را از مه جدا کند و چروک دور نگاهش را دوبرابر کند ، تا غمگین تر به نظر نرسد ، کنار ریحانه ، روی همان پله ای که او ایستاده بود ، ایستاده بود و برای اولین بار با صدای سوت قطار ، به جای این که کمرش را راست کند و دنبال پنجره بگردد ، سرش را خم کرد . نگاهش از بغل کرامت و برادرش سر خورد . از کنار بچه های قربان که بزرگ شده بودند و از روی مردم روستا ، که داشتند مه را از سر راه قطار کنار می زدند ، که البته کار بسیار بی فایده ای بود ، چون قطار از تو ، پر از مه بود و تلاش های مردم ، تنها اشک های شان را بیشتر در می آورد .

مادر ریحانه این موضوع را فهمید ، گفت گریه نکنید . ریحانه هم گفت . گفت قطار به اندازه ی کافی گریه دار هست ، که لازم نباشد کسی بیشترش کند .

بعد مردم روستا اشک های شان را پاک کردند و دست از مه برداشتند ،‌ درست همین موقع قطار وارد ایستگاه شد . اول تعدادی سرباز از قطار پیاده شدند ، بعد چند تا آدم رسمی . بعد تعدادی از اقوام که برای مدت ها به سفر طولانی رفته بودند و حالا داشتند توی ایستگاه پیدا می شدند . ریحانه نپرسید چرا ، مادرش نپرسید چرا ، کسی نپرسید چرا .

ایستگاه کم کم شلوغ شد . عده ای وارد واگنی شدند و‌ با سبکیِ تابوت خالی بیرون آمدند . بعد عده ای گریه های شان را ادامه دادند ، عده ای گریه ی شان گرفت ، عده ای اشک های شان را فراموش کردند و همه با هم شانه زیر تابوت دادند و راه افتادند سمت جایی که روستا بود .

ایستگاه کنار ریحانه و مادرش دور شدن مردم را نگاه می کرد ، همان طور که دور شدن قطار را نگاه می کردند .

مادر ریحانه آخرین نگاهش را به آخرین قطار انداخت ، بعد به ریحانه نگاه کرد ، بعد هر دو در مه از ایستگاه دور شدند . ایستگاه آن قدر خم شد ، تا برای آخرین بار رفتن ریحانه را و برای اولین بار رفتن مادرش را تماشا کند . جلوتر از همه ، روستا بود ،‌ که داشت روی دوش مه ، تابوت خالی را تشییع می کرد .

انگار قطار جمعیت روستا را کمتر کرده بود .

نویسنده : مجتبی صفدری

منبع : دبیرخانه همایش ملی توسعه فرهنگ و سبک زندگی شهدا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده