محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پدرم به یکی از روستاهای مرند در آذربایجان شرقی منتقل شد. در آنجا به دلیل سرمازدگی پاهایم فلج و کبود شد. پاهایم گزگز می کرد. وقتی پدرم دستم را می گرفت و سرپایم می کرد، احساس می کردم بین زمین و آسمان معلّق هستم. زود دستم را دور گردن پدرم حلقه می کردم. کسی دلیل اینکه پاهایم را نمی توانستم تکان دهم، نمیدانست... ادامه این خاطره را در نوید شاهد زنجان بخوانید.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.


در برش دوم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

سال 1342 شش ساله بودم. پدرم به یکی از روستاهای مرند در آذربایجان شرقی منتقل شد. در آنجا به دلیل سرمازدگی پاهایم فلج و کبود شد. پاهایم گزگز می کرد.

وقتی پدرم دستم را می گرفت و سرپایم می کرد، احساس می کردم بین زمین و آسمان معلّق هستم. زود دستم را دور گردن پدرم حلقه می کردم. کسی دلیل اینکه پاهایم را نمی توانستم تکان دهم، نمیدانست.

هر روز با مینی بوس به درمانگاه شهر می رفتیم. در مطب دکتر دستم را دور گردن پدرم حلقه کردم. پدرم مرا بلند کرد و روی تخت معاینه گذاشت. سرم را روی شانه اش گذاشتم. پدر دستش را به سرم کشید و گفت: یاخچی اولّان اوغلوم. نگران اولما.عکسها و آزمایش هایی را که دکتر خواسته بود، روی میز گذاشت.

آقای دکتر عکس های پايم را زیر نور لامپ مهتابی بالای سرش گرفت و سرش را تکان داد. پدرم خم شد و دستش را کنار چوب های معاینه گلو، روی میز دکتر گذاشت.- معلوم شد چیه آقای دکتر؟دکتر عینک روی چشمش را جابه جا کرد و برگه های آزمایش را ورق زد. نفس عمیقی کشید و گفت: آمپولاش رو باید عوض کنم.

پدرم به سمتم آمد و پتو را روی پاهایم محکم کرد.- میتونه راه بره؟دکتر از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد.- تو روستا چشمه دارین؟پدرم سرش را تکان داد و کنارم ایستاد. دستم را توی دستش گرفت و گفت: میگن آب چشمه شفا بخشه، امّا پسرم رو فلج کرد.

دکتر پاهایم را مالش داد و با نوک انگشت به پایم ضربه زد.- درد میکنه؟بغضم را خوردم و سرم را تکان دادم.- نه.دکتر به سمت میزش رفت.- آب چشمه گوگرد زیادی داره.به صندلی گردان پشت میز که گوشه اش پاره شده بود تکیه داد. - آخرین باری که اونجا شنا کردی کی بود؟اشک توی چشم هایم پر شد و دکتر توی چشمم موج برداشت. اشک روی گونه ام سرید و به گوشه ی لبم رسید. پدر سرم را بغل گرفت و گفت: یک روز قبل از این طور شدن.

دکتر خودکار را برداشت و نسخه نوشت.- همینه. داروهای جدید رو بخوره، خوب میشه.پدر پیشانی ام را بوسید و به طرف دکتر رفت. کف کفش هایش روی زمین کشیده میشد. دکتر نسخه را دست پدرم داد و گفت: هفته بعد خوب میشه.از مطب دکتر بلافاصله به روستا رفتیم و شب هنگام به خانه رسیدیم. از همان شب خوردن داروهای جدید را شروع کردم. یک هفته بعد از مصرف داروها و گرم نگه داشتن پاهایم، کاملاً خوب شدم و می توانستم بدوم.

بعد از آن، پدرم مدارک پزشکی ام را به ژاندارمری داد و درخواست کرد محل خدمتش تغییر کند. به روستای صوفیان در نزدیکی شهر تبریز رفتیم. کلاس اوّل را در آن روستا خواندم و بعد از آن پدرم به تبریز منتقل شد. در آن سالها پدرم مسؤولیت بوفه ی ژاندارمری تبریز را بر عهده گرفت. من پسر بزرگ خانواده بودم، به همین دلیل یک روز در میان به بازار میرفتم و برای بوفه خرید میکردم.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده