مادر شهید «رضا پناهی» در گفت‌وگو با نوید شاهد‌ می‌گوید: ما تمام تلاش خود را کردیم که رضا را از تصمیم جبهه رفتن منصرف کنیم. پدرش به رضا پیشنهاد خرید موتور و حتی ماشین را داد اما رضا گفت: می‌خواهم بروم منطقه.

 

 
پیشنهاد وسوسه‎انگیز پدرِ شهید

 

نوید شاهد البرز: شهید «رضا پناهی» ستاره درخشانی است که دانش‌آموزکلاس اول راهنمایی بود؛ ولی عظمت روح او به تنهایی می‌تواند عالمی را روشن کند؛ این دانش‌آموز دوازده ساله صحنه هایی از خودگذشتگی شگرف و عظیمی را از خود به نمایش گذاشته است و جز این نیست که او تربیت‌یافته مادریست که خود ایثار را با همه وجود به منصحه ظهور رسانده است و فرزندی را تربیت کرده که ایثارگریش با معیارهای مادی قابل تبیین نیست.

 
مادری که برای شهادت فرزندش دعا کرد

نوید شاهد البرز بخش نخست از این روایت مادرانه را منتشر کرده است و اکنون بخش دوم این روایت را تقدیم مخاطبان می‌کند.

_نوید شاهد البرز: با توجه به سن کم رضا، آیا او درک کاملی از جهاد و ایثار داشت؟

مادر شهید: درسته که سن رضا کم بود اما روحش بزرگ شده بود، خیلی بزرگ! ۱۲ ساله بود اما وصیت‌نامه صوتی و مکتوبی که از خود به جای گذاشت، سرشار از مفاهیم عمیق عارفانه است که اگر قطعه صوتی وصیت‌نامه او را نداشتم، شاید بعضی‌ها در این حرف‌ها تردید میکردند.

پدرش نیز به دلیل سن کمش راضی نبود که رضا به جبهه برود و دیگر این که می‌خواست ملاحظه من را کند. گمان می‌کرد؛ من نتوانم دوری رضا را تحمل کنم. درآمد پدرش خوب بود. چون رضا خیلی موتور دوست داشت، برای اینکه رضا از تصمیمش منصرف کند، به او گفت: اگر جبهه نروی، برایت موتور می‌خرم؛ ولی پیشنهاد افاقه نکرد. حتی حاضر شد برای رضا ماشین بخرد؛ ولی رضا گفت: می‌خواهم بروم منطقه.

_نوید شاهد البرز: رضا چگونه رضایت شما و پدرش را گرفت و به جبهه رفت؟

مادر شهید: چند وقتی گذشت. علاقه رضا روزبه روز برای رفتن به جبهه بیشتر می‌شد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا در صدد رفتن است. یک روز به ما گفت: می‌توانم جبهه بروم ولی رضایت قلبی شما برایم خیلی مهم است. من به پدرش این حرف را منتقل کردم. وقتی موضوع را شنید. بی‌درنگ گفت: راضی‌ام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست و نه مال من. رضا برای خداست و خدا را به ما هدیه داده و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم. از اینکه پدرش راضی شده بود رضا به جبهه برود خیلی خوشحال شدم.

_نوید شاهد البرز: مدرسه‌ای که رضا در آن درس می‌خواند، چگونه رضایت داد؟

مادر شهید: وقتی به مدرسه رضا رفتیم و خواستیم که از مدیر مدرسه اجازه او را بگیریم؛ مدیر رو به من کرد و گفت: بالاخره کار خودش را کرد. به راحتی رضایت مدرسه را گرفتیم و اصلاً مشکلی پیش نیامد ولی در سپاه موقع اعزام به دلیل سن و سال کمش مخالفت کردند. رضا خیلی تلاش کرد تا به او برگه اعزام بدهند. حرف هایش بسیار گیرا بود. در نهایت راضی شدن به او برگه اعزام بدهند. تاریخ اعزامش ۱۵ آبان ۶۱ تعیین شد. عصر روز جمعه بود. از من خواست تا نوار کاستی برایش تهیه کنم و ساعتی او را در خانه تنها بگذارم با خودم فکر کردم؛ شاید این بچه چیزی در دل دارد که نمی‌خواهد من بدانم، رفتم از یکی از همسایه‌ها یک نوار گرفتم و نوار را به رضا دادم. از من خواهش کرد بیرون بروم و او را تنها بگذارم. من هم خواسته را اجابت کردم تا من برگردم، حرف‌هایش را زده بود و نوار ضبط شده، همراه وصیت‌نامه مکتوب را به من تحویل داد. از من خواست که تا زمان شهادتش به آن گوش ندهم.

_نوید شاهد البرز: روز اعزام را به یاد دارید، برایمان تعریف کنید.

مادر شهید: بله، آن روز را به یاد دارم. گویی که خودش می‌دانست، جبهه نزدیک به کربلای معلاست. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت، «مسافر کربلا». زمان اعزام که فرا رسید، هزار نفری برای اعزام حضور داشتند که رضا کوچک‌ترین عضو آن هزار نفر بود.

وقتی می‌خواست سوار اتوبوس شود، جلویش را گرفتند. خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم. به آن بسیجی گفتم: لطفاً سد راهش نشوید. ما نیز تمام تلاشمان را کردیم ولی موفق نشدیم. گفت: جبهه که جای بچه نیست. گفتم: اگر می‌خواستید اعزامش نکنید چرا به ‍ او کارت دادید. گفت که از این سد که بگذرد به قرارگاه که برسد آنجا دیگر اجازه عبور نخواهند داد و حتماً برش می گردانند. گفتم: شما بگذارید برود اگر راهش ندادند برمی‌گردد. خودش را کنار کشید و با علامت دست رضا اشاره کرد که سوار ماشین شود.

_نوید شاهد البرز: ورود رضا به جبهه با چه واکنشی از طرف هم‌رزمان و فرماندهان روبه‌رو بود؟

نوید شاهد البرز: رضا پس از رسیدن به جبهه به پادگان «ابوذر» اعزام شد. خبر حضورش در جبهه‌های جنگ بین رزمنده‌ها پخش شده بود و خیلی‌ها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود. هم‌رزمانش می‌گفتند: حضور رضا در جبهه به سایر رزمنده‌ها انرژی تازه بخشیده‌ و روحیه آنها را تقویت کرده است. ابتدا برخی از رزمنده‌ها گمان کرده بودند که رضا با پدر یا برادر بزرگترش به جبهه اعزام شده‌است.

_نوید شاهد البرز: شما منطقه‌ای که رضا به شهادت رسیده را دیدیده‌اید؟

مادر شهید: بله، همیشه آرزویم بود که محل شهادت رضا را ببینم. خدا یاری کرد و من رفتم و از نزدیک با هم‌رزمانش دیدار کردم. بعد از بازدید از محل شهادت رضا با سردار «حاج اسدالله ناصح» صحبت کردم. او گفت که رضا را در پادگان دیده است. فردی آمد و گفت: یک بچه کم سن و سال آمده که صلاح نیست بماند. گفتم: بگذارید بماند. هم‌رزمش می‌گفت: کوچکترین اندازه را برایش آوردیم ولی باز آستین لباسش را چند بار تا زدیم تا دست‌های کوچک رضا از لباس بیرون بیاید.

رضا اگر چه کوچک بود ولی فکری به بلندای آسمان در سر می‌پروراند با اینکه سردار اجازه ماندن به او داده بود؛ چندین بار در منطقه او را در موقعیت‌های سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند. ولی رضا مرد میدان سخت بودن را به آنها اثبات کرده بود. هم‌رزمانش تعریف می‌کردند؛ رضا را به منطقه می‌بردیم تا شاید به بهانه خلع سلاح او را به کرج برگردانیم. هر بار که برای خلع سلاح می‌رفتیم، اگر رمز شب را نمی‌گفتیم، آماده شلیک می‌شد. یا اینکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: تا صبح باید نگهبانی دهی. او هم قبول می‌کرد تا صبح بیدار می‌ماند. زمانی که دیدیم رضا امتحانش را پس داده است، او را راحت گذاشتیم.

رضا در تخریب همراه بچه‌های تخریب شرکت داشت. کارهای خدماتی متعدد و خسته کننده برعهده می‌گرفت و دیگر کسی شک نداشت که او مرد این میدان است. سردار ناصح گفت: با اینکه کوچک بود، درخط نقش مهمی را ایفا می‌کرد.

 

_نوید شاهد البرز: آخرین اعزام و آخرین دیدار رضا را به خاطر دارید؟

مادر شهید: رضا از ترس اینکه مبادا ما یا سپاه مانع حضور مجدد رضا در جبهه شویم، قبل از اینکه برای مرخصی برگردد، پیشاپیش برگه رضایت‌نامه حضور مجدد در جبهه را برای ما ارسال می‌کرد. من هم برای اینکه ناراحت نشود چون رضا آرزوی شهادت داشت، فوراً برگه رضایت‌نامه را امضا می‌کردم. بعد برایش ارسال می‌کردم. هر وقت هم که برای من نامه می‌فرستاد، می‌نوشت: دیدار ما به کربلا. سه ماه از رفتنش به جبهه می‌گذشت که برای مرخصی با همان لباس‌های رزمش آمد. لباس رزمش در تنش خنده‌دار بود. همه کارهایش را در آن مدت کوتاه مرخصی انجام دادم. لباس‌هایش را شستم. شلوارش را کوتاه کردم. پیراهنش را تنگ کردم اما برای اورکتش نتوانستم کاری کنم. اورکت در تنش مثل پالتو می‌ایستاد.آستینش را چهار تا می‌زد تا دستش بیرون بیاید. پانزده روز مرخصی داشت اما سه روز بیشتر پیش ما نماند.

 

می‌گفت: شما از حال و هوای جبهه خبر ندارید. اونجا دانشگاهه، اینجا برام مثل زندان و دوست دارم زودتر برگردم.

رضا می‌دانست که این اعزام آخرش است. آمده بود ما را ببیند و خداحافظی آخر را بکند و برود. خیلی چهره‌اش عوض شده بود. نمی‌دانم چطور توصیفش کنم. زیبا که بود، زیباتر شده بود. من احساس می‌کردم که رضا قد کشیده است.

وقتی می‌خواست خداحافظی کند، خیلی دلم پر شد؛ خیلی چون خیلی مرخصی اش کوتاه بود و به‎ من الهام شده بود که دیگر برنمی‌گردد. چون دو روز بود که به دنیا آمده بود، من شهادت رضا را در همین سن در خواب که نه بلکه در بیداری دیده بودم.

گفت: مامان مگه می‌خواهی من را داماد کنی؟!

آینه و قرآن آوردم کنار گذاشتم. گفت: مامان مگه می‌خوای منو داماد کنی! هنوز گرمای آن لحظه‌ای را که پسرم را برای نخستین‌بار در آغوش گرفتم در وجودم حس می‌کنم.

_نوید شاهد البرز: موقع رفتن سفارش و یا وصیتی نداشت؟

مادر شهید: بله، وقتی داشت پوتینش را می‌بست، به من گفت: تا نامه نفرستادم، برایم نامه نفرستید. گفت: مامان تا شما برایم دعا نکنید و از من راضی نباشید؛ من به آرزویم نمی‌رسم. من هم از خدا برایش خواستم. گفتم: ان‌شالله مثل حضرت قاسم شهید بشی. اگر آرزوی شهادت داری ان‌شالله به آرزویت برسی. آخرین سفارش‌هایش را کرد و گفت: مامان، گریه نکن. ناراحت نشو. شما می‌دانید که ۱۲ سالگی شروع سن نوجوانی است. رضای من تازه سن کودکی‌اش تمام شده بود. کودکی سن وابستگی بچه‌ها به پدر و مادر است. نمی‌دانم دردلش چه بود که می‌توانست ما را رها کند و برود. همسایه روبرویمان دو بچه کوچک داشت که به رضا داداش می‌گفتند. هنگام خداحافظی که رضا می‌خواست برود جبهه، آنها را بوسید و به هر کدام یک تومان پول داد و گفت: بروید برای خودتان خوراکی بخرید. این رفتارها را جزو خصلتش بود.

_نوید شاهد البرز: در خصوص نحوه شهادت رضا آیا چیزی برای شما تعریف کرده‌اند؟

مادر شهید: سردار «حاج‌محمد طالبی» که در قصرشیرین با رضا بود، می‌گفت: رضا روزهای آخر بسیار شیرین و دیدنی شده‌بود. خیلی تغییر کرده‌بود. یکی دیگر از هم‌رزمانش به نام آقای رحیم‌زاده که در لحظه شهادت کنار رضا بود. از نحوه شهادتش این‌گونه برایم میگفت: چند روز قبل از شهادتش با هم رفتیم عکاسی ارتش، عکس انداخت و یکی را امضا کرد و تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۶۱ زد و به من داد. وقتی عکس را به من داد، گفت: من شهید می‌شوم.

چند روز بعد به اتفاق هم رفتیم جبهههای چپ قصرشیرین. جبهه‌های چپ قصرشیرین نزدیکترین جایی بود که می‌شد دشمن را دید. رضا آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست از سنگر دیده‌بانی آنها را ببیند من داخل سنگر زیر پای رضا جعبه مهمات گذاشتم تا بالای آن برود و مناطق دشمن را ببیند. با دو نفر از رزمنده‌ها که بعدها آنها هم شهید شدند، رفتیم سنگر کنار تا برای شناسایی دشمن برنامه‌ریزی کنیم. در همین حین صدای مهیب انفجار همه جا را فرا گرفت. با صدای انفجار فانوس ما خاموش شد. گرد و غبار زیادی سنگر را گرفته بود. ۴ دقیقه طول کشید تا خروجی را پیدا کنیم. وقتی از سنگر زدیم بیرون متوجه شدیم، خمپاره‌ای به سنگر دیده‌بانی برخورد کرده است. همان جایی که من چند لحظه پیش با رضا صحبت می‌کردم. به طرف سنگر دویدم. پیکر رضا غرق در خون افتاده‌بود. خمپاره به سرش خورده بود و بخشی از بالای سر را با خودش برده بود. رضا به آرزویش رسیده بود و روح بی‌قرار این عارف کوچک در ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ تنها ۱۳ روز بعد از تولد ۱۲ سالگی‌اش در تپه شیرودی قصرشیرین به ملکوت پرواز کرد. برای من تعریف کرد؛ همان‌طور که حضور رضا در جبهه به دلیل سن و سال کم یک انرژی تازه‌ای به رزمنده‌ها داده‌بود و باعث تقویت روحیه‌ها هم شدهبود. خبر شهادتش به شدت رویه رزمنده‌ها را شکسته بود.

سخن پایانی: خاطرات رضا تمام شدنی نیست. رضا خدایی بود. حرف آخرم به مسئولین است. چرا نباید فضا و موقعیتی را برای جوان‌ها فراهم کنند که بیکار نباشند و به اعتیاد روی بیاورند.  من برای ناراحت نیستم. رضا برای خدا رفته که دین باقی بماند.  جوان‎هایمان ازرش‌های ما را نمی‌شناسند و تهاجم فرهنگی در جامعه بیداد می‌کند. مسئولین به فکر ملت باشند چرا با وجود این که رهبری مکرر تاکید می‌فرمایند، مسئولین عمل نمی‌کنند و از جوان‌ها می‌خواهم که ولایت را داشته باشند. به قول شهید رضا پناهی که گفته به ریسمان الهی چنگ بزنید و گرنه باعث نفاق می‌شود. از دانش آموزان می‌خواهم که وصیت‌نامه شهدا را بخوانند و سعی کنند؛ درسشان را هم بخوانند چون مملکت به آنها احتیاج دارد. از خانواده‌ها می‌خواهم که برای فرزندانشان راه درست را نشان دهند.

 

 

پیشنهاد وسوسه‎انگیز پدرِ شهید

گفت‌وگو و عکس از نجمه اباذری

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده