سه‌شنبه, ۰۶ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۵۹
رفتم دم در، کیفش را روی دوشش انداخته بود و روی پله ها ایستاده بود.کمی آجیل توی کیفش گذاشتم. اشک در چشمانم حلقه زد
شهید رمضان !

نوید شاهد، برادر بزرگتر گفت: علی اینهمه جبهه بودی، بس نیست! می دانی مادر، چقدر انتظار کشید تا برگردی. علی جواب داد، باید بروم. من نمی توانم بمانم  چند روز بعد، دخترم آمد. گفت: مادر، علی رفته !  گفتم : بدون خداحافظی با من، نمی ره ...
رفتم دم  در ، کیفش را روی دوشش انداخته بود و روی پله ها ایستاده بود.کمی آجیل توی کیفش گذاشتم. اشک در چشمانم حلقه زد. هنوز بالای پله ها ایستاده بود. سریع به اتاق برگشتم تا اشک مادرانه ام، مانع رفتنش نشود و مرددش نکند. وقتی از اتاق بیرون آمدم، رفته بود.
...رفت و پانزده ماه از او بی خبر ماندیم. یقین پیدا کردیم که علی ما هم جزو شهدای عملیات رمضان است. برایش مراسم ختم گرفتیم بی اینکه نشانی از پیکرش داشته باشیم. همان شب های مراسم علی بود که خوابش را دیدم. کنار حوض نشسته بود.
گفتم : علی! تو نمرده ای؟
گفت: نه مادر! می بینی که زنده ام! گفتم : پس اینجا نشسته ای ؟
گفت : آخر توی باتلاق افتاده بودم، آمدم اینجا دست و پایم را بشویم... سالها گذشت. سالها انتظار.
ماه رمضان بود. سالگرد عملیات رمضان و سالگرد علی. سیزده سال از آن روز گذشته بود. خبر رسید، بیایید پیکر پاک علی در تفحص باتلاقهای جنوب، بدست آمده است!

راوی : مادر شهید علی هوشیار
منبع : کتاب کرامات شهدا/جلد اول/ ابراهیم رستمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده