چهل سالگی انقلاب
کفش های خاکی پدرش را پوشید و وارد جمعیت شد و از ما دور شد. متوجه شدم می خواهد به شهر برود، به او گفتم نرو ولی به حرفم گوش نداد و رفت، او رفت و دیگر باز نگشت.
 به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید مسلم مازندرانی»، سوم فروردین 1334، در روستای کریم آباد از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش «عباس»، کشاورز بود و مادرش «عصمت»، نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته زبان انگلیسی بود. معلمی می کرد. نوزدهم بهمن 1357، در گرگان توسط نیروهای رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار تو در گلزار شهدای امامزاده عبدالله همان شهرستان قرار دارد.

شهدای فجر آفرین/ خاطراتی از معلم »شهید مسلم مازندرانی»/ کفش های خاکی

خاطرات جالب شهید از زبان پدر گرامیش:

مسلم اخلاق بسیار خوبی داشت و من واقعا از او راضی بودم. خاطرات زیادی از مسلم دارم که یکی از این خاطرات مربوط به روزی می شود که برای من یک پارچه کت و شلوار خریده بود. نزد من آمد و به من گفت: پدر جان پارچه را طوری بدوز که به درد من هم بخورد. همین طور هم شد، با اینکه من کت و شلوار را برای خودم دوخته بودم او هم استفاده می کرد. او بسیار ساده پوش بود.

 او جوانی بود که سعی می کرد همه را آگاه به انقلاب کند. حتی به بچه ها توصیه می کرد که در راهپیمایی شرکت کنند. در طول زندگی هرگز از او ناراحت و عصبی نشدم.


خاطره ای به نقل از مادر شهید مسلم مازندرانی: 

این خاطره بر می گردد به هجدهم بهمن سال 1357، زمانی که مسلم در تظاهرات های مختلف علیه رژیم منفور شاهنشاهی شرکت و اعلامیه و عکس های امام و نوارهای سخنرانی امام را جابه جا می کرد. 

هرشب در مسجد شهر گرگان جلسه می گرفتند و تمام دارایی خود را صرف کارهای مذهبی و به قول آن زمان سیاسی می کردند به طوری که یک شب که من شلوار او را می شستم فقط درون جیبش بیست تومن پول بود.

 مسلم رو به من کرد و گفت: مادر جان درون جیب من پول است، با ناراحتی به او گفتم پسر جان انقدر نیازمند شدی که چشمت به دنبال این بیست تومن است؟! با لبخندی رو به من کرد و گفت: مادرم من هر چه درآمد دارم در راه پیروزی انقلاب خرج کرده ام کتاب و اعلامیه خریده ام و به طور مخفیانه بین مردم پخش کرده ام.

فردای آن روز برای رفتن به مسجد جمع شدیم. خبر رسید امروز شهر آتش سوزی شده است. این خبر به گوش مسلم هم رسید، فورا بدون اطلاع کفش های خاکی پدرش را پوشید و وارد جمعیت شد و از ما دور شد. متوجه شدم می خواهد به شهر برود، به او گفتم نرو ولی به حرفم گوش نداد و رفت، او رفت و دیگر باز نگشت.

رویا:

مدتی بود شهادت مسلم و ندیدنش آرام و قرار را از من گرفته بود. خواب دیدم که بالای تختی خوابیده است. به او گفتم مسلم جان کجا هستی من خیلی دلم برای تو تنگ شده است. به یکباره نردیک شد و مرا در آغوش کشید و من از خواب بیدار شدم. 
منبع معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرنده فرهنگی شهدا




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده