در سالروز عروج شهید « محمود رضایی» منتشر می شود؛
يك خاطره در موقع آزادي اسراء؛ كه يك زمان بسيار پراضطراب و نگران‌بودم. درتمام مدت گوش و چشمم به اخبار و روزنامه‌ها بود. مدتي گذشت كه اضطراب و پريشاني ما چند برابر شد. بعد از پايان مبادله اسرا بنده بعد از نماز به قرآن مجيد مراجعه كردم كه سوره كهف آمد، آيه ای بود كه راجع به آن جوانانی كه به خدا پناه بردند و خداوند بعد از سيصد و نه سال نجات داد.
روایتی پدرانه از شهید جاویدالاثر عملیات «بدر»

نویدشاهد البرز؛ شهید گرانقدر« محمود رضایی» فرزند « تیمور» و «خدیجه» است که در سال 1349، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سیکل ادامه داد و در دوران جنگ تحمیلی همچنام آزاد مردانی دیگر که برای دفاع از وطن جان خود را فداکردند بعد از رشادت ها و دلاور مردیهای فراوان جان خود را در راه میهن اسلامی در اول فروردین 1363، تقدیم نمود و پیکر این بسیجی جان بر کف در منطقه « شلمچه» برای همیشه در حال حفاظت از کشورمان باقی است.

خاطره ای که درادامه مطلب خواهید خواند روایتی پدرانه از شهید « محمود رضایی» است که حکایت از پاکی و زلالی روح بلند شهید و شجاعت و دلاور مردی وی در راه دفاع از ناموس و وطن خود می باشد.
 

 به ياد دارم دقيقاً در سال‌هاي پنجاه سه و پنجاه و چهار كه محمود پنج، شش ساله بود و رو‌خواني قرآن، كلام‌الله مجيد را به خوبي فرا گرفته بود همچنین اسماء بزرگ خداوند منان و تعداد پيامبران و اسم هاي پيامبران بزرگ و امامان و اصول‌دين و فروع دين آشنايي خوبي داشت. وی بسيار تيزهوش بود كه خيلي از مطالب ديگر را هم مي‌دانست و در اكثر مجالس دینی و مخصوصاً نمازهاي جماعت شركت مي‌كردو تمام مدت كه مسجد حضور پيدا می كرد تكبير نمازها را مي‌گفت و در خانواده بسيار خوش‌اخلاق و خوش رفتار و متواضع بود. سوگند مي‌خورم از كودكي خداوند تبارك و تعالي رحمتش را شامل حال ايشان مبذول فرموده بود.
 هر چه عرض كنم گوشه‌اي از كرامت ايشان خواهد بود.  محمود عزيز در اوايل انقلاب كه کودک هشت ساله بود از شوق و ذوق سرا پا عشق و شور بود. شب و روز در فكر جبهه پايگاه مسجد و سنگر به سر مي‌برد. تا اينكه از پايگاه المهدي خیابان بهار كرج نام‌نويسي كرد. به خوبي از وجود و موقعیت نوجواني استفاده مي‌كرد و فنون نظامي و دوره‌هاي آموزشي يكي بعد از ديگري فرا گرفت كه در اعزام بزرگ شهرمان در سال 63، به جنوب اعزام شد و در «دوكوهه» انديمشك مستقر شده بود. بعد از چهل و پنج روز براي چند روز مرخصي به منزل آمد كه مادر و پدر و خواهران و برادر كوچك همسن و‌ سالش خوشحال شدند اما وقتی دو روز گذشت متوجه شدند كه محمود خوبم در حال آماده شدن است و بازگشت است. سؤال كردم كه عزيزم هنوز كه يك هفته نشده و اظهار داشت كه عمليات در پيش است بايد بروم. براي آخرین بار از زير قرآن، علي‌اكبرگونه خداحافظي كرد و  تا سر كوچه بدرقه اش كردم و در عمليات كه در تاريخ بیست و دوم اسفند ماه 1363، به نام «بدر » شروع شد. در روز اول فروردین ماه1364، جاویدالاثر گرديد.

يك خاطره در موقع آزادي اسراء؛ كه يك زمان بسيار پراضطراب و نگران‌بودم. درتمام مدت گوش و چشمم به اخبار و روزنامه‌ها بود. مدتي گذشت كه اضطراب و پريشاني ما چند برابر شد. بعد از پايان مبادله اسرا بنده بعد از نماز به قرآن مجيد مراجعه كردم كه سوره كهف آمد، آيه ای بود كه راجع به آن جوانانی كه به خدا پناه بردند و خداوند بعد از سيصد و نه سال نجات داد. چند وقت بعد اين استخاره به مشهد مقدس مشرف شديم كه از صبح تا نزديك دوازده شب در حرم بوديم. كمي خسته شده بودم به منزل مراجعه کردم كه استراحت كنم. مادر محمود که در حرم مانده بود به آقا امام رضا متوسل مي‌شود كه آقا اگر محمود زنده است به خواب پدرش بیاید. من همان لحظه خواب ديدم محمود آمده بالای سر من و صحبت مي‌كرد كه اظهار داشت آقا نگران نباشيد.من آزاد شدم.
وقتي از خواب بيدار شدم خوابم يادم رفته بود. به راه‌آهن جهت بليط قطار مراجعه و از سهميه استفاده كردم. در صف راه‌آهن خواب شب به يادم آمد. وقتی به منزل رسيدم به مادر محمود يعني همسرم گفتم: يك چيز مي‌خواهم بگويم قبل از اينكه حرفي بزنم. همسرم گفت: محمود را خواب ديديد؟! گفت: از امام رضا درخواست كرده بودم واقعاً عجيب بود. از آن روز برايم مانند نوري روشن است كه پيوستن به روح بلند و پاك شهيدان عزيز برايمان رحمت مي‌باشد.
خاطره ديگر زمان كه محمود مي‌خواست به جبهه اعزام شود حدود چهارده ساله بود مادرش و بابابزرگش مقداري نگران بودند. وقتي به محمود گفتم: عزيزم مگر امام عزيز نفرموده‌اند كه مدرسه‌ها سنگر است سنگرها را حفظ كنيد. نگاهي به من كرد و گفت: پدر چرا اين حرفها را مي‌زني؟! امروز اگر ما به جبهه‌ها سرازير نشويم آمريكاي جنايتكار مي‌گويد ايران اسلامي نيرو و سرباز ندارد و پس ديگر بنده چيزي نگفتم.
 به يقين عرض مي‌كنم از روزي كه فرزندم به جبهه رفته است كرامت و سايه رحمت خداوند منان جايش را در زندگي بنده به خوبي پر كرده و هيج خلل و كمبود احساس نمي‌كنيم.
الحمدالله رب العالمين نمونه از كرامت و فداكاري ايشان اين بود كه اوايل سالهاي 59 و 60 كه نامبرده مكبر و اذان‌گويي مسجد المهدي بود يك شب بعد از نماز متوجه شدم كه ايشان در نماز جماعت حضور ندارد. نزدیکی مسجد سركوچه منتظر شدم. وقتي آمد برخورد كردم كه چرا نماز نبوديد و غيبت كرديد. فرزندم چيز نگفته‌ و بعد از برخورد تندي من، متواضعانه به منزل رفت. بعد از توسط دوستانشان اطلاع پيدا كردم كه شب‌ها براي نوشتن شعارهاي اسلامي به كوچه‌ها و خيابانها مي‌روند و از تاريكی شب استفاده نمودند و جواب دندان‌شكني به منافقان و ديگر دشمنان اسلام را مي‌دهند.

منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده