سردار جنگ
مرتضی یاغچیان در تیر ماه 1335 در خانواده‌ای مذهبی و از مادری به نام رباب زمخشری، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش - حسن - مغازه‌ای در بازار داشت و وضعیت رفاهی مناسبی برای خانواده فراهم کرده بود.
مرتضی یاغچیان در تیر ماه 1335 در خانواده‌ای مذهبی و از مادری به نام رباب زمخشری، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش - حسن - مغازه‌ای در بازار داشت و وضعیت رفاهی مناسبی برای خانواده فراهم کرده بود. مرتضی قبل از ورود به دبستان مدتی به مکتب‌خانه رفت و در ساعات فراغت در دکان پدر یاری‌رسان او بود. احد پنجه شکار - یکی از دوستانش - می‌گوید: از بچگی با ایشان آشنا بودم و باهم بزرگ شدیم. پدر من در مجاورت مغازه پدر مرتضی دکان داشت. آن زمان هنوز ما به سن تکلیف نرسیده بودیم ولی ایشان دائم نماز می‌خواند و مرتب در جلسات عزاداری سالار شهیدان شرکت می‌کرد و همیشه در مساجد حاضر بود. آن‌ها در محله نوبر تبریز (نزدیک بازارچه حاج جبار نائب) تقریباً با منزل آیت‌الله قاضی طباطبایی - امام‌جمعه شهید تبریز - همسایه بودند و در بازار در همسایگی مسجد ایشان مغازه داشتند. ازاین‌رو مرتضی علاقه زیادی به آن مسجد و خود آیت‌الله قاضی طباطبایی داشت.
 مرتضی دوره ابتدایی را در مدرسه ناصرخسرو تبریز سپری کرد و در مدرسه نجات، دوره راهنمایی را به پایان رساند. سپس وارد هنرستان صنعتی تبریز (هنرستان وحدت فعلی) شد و رشته مدل‌سازی را به پایان برد و دیپلم گرفت.
 در این دوران، مرتضی اوقات فراغت خود را به مطالعه کتاب‌های مذهبی می‌گذراند و یا با دیگر دوستانش که غالباً شهید شدند - چون شهیدان خدایاری و حبیب شیرازی - فوتبال بازی می‌کرد و یا به پدر یاری می‌رساند.
 در سال 1356 به خدمت سربازی رفت و دوره آموزشی خود را در پادگان جلدیان سپری کرد و بعدازآن به شهرهای سوسنگرد، بستان و چند پاسگاه مرزی اعزام شد. در نامه‌ای که در دوران سربازی برای خانواده‌اش نوشته چنین آمده است:
... پدر عزیزم! هم‌اکنون روز دوم ماه محرم است و من روی تختم نشسته‌ام و به صدای دل‌نشین قرآن گوش می‌دهم و خیلی دلم می‌خواست در روزهای تاسوعا و عاشورا در تبریز باشم ولی نمی‌توانم، بدین سبب چون شما شب‌ها به هیئت می‌روید از شما التماس دعا دارم...
 در اواسط دوره سربازی، با شکل‌گیری حرکت مردمی و آغاز نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی قدس سره یاغچیان نیز به بهانه‌های مختلف از دستورهای فرماندهان خودسر باز می‌زد. پدرش می‌گوید:
 از پادگان به مرتضی و امثال او فشار می‌آوردند که جلوی مردم را بگیرند ولی مرتضی به حرف آن‌ها گوش نمی‌داد. به همین خاطر بازداشت شد.
 با فرمان امام خمینی قدس سره مبنی بر فرار سربازها از پادگان‌ها، یاغچیان از پادگان گریخت و در تظاهرات و عملیات علیه رژیم پهلوی شرکت جست. پدرش درباره آن شب‌ها می‌گوید:
 در منزل نشسته بودیم و شام می‌خوردیم که ناگهان اطلاع دادند که مردم برای گرفتن صداوسیما در حال حرکت هستند. بلافاصله ایشان نیز برخاستند و رفتند.
 پس از پیروزی انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرتضی یاغچیان از اولین افرادی بود که به عضویت سپاه تبریز درآمد و از آغاز در مسئولیت‌های مهم به انجام وظیفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسلیحات سپاه تبریز بود. او در سرکوب گروهک‌های ضدانقلاب شرکت فعال داشت به‌طور مثال در پایان بخشیدن به غائله "حزب خلق مسلمان" تلاش بسیار کرد و در تسخیر مقر فرماندهی این حزب در میدان منجم تبریز از خود رشادت بسیار نشان داد.
 یکی از همرزمانش می‌گوید:
 بعد از پیروزی انقلاب به توصیه آیت‌الله قاضی طباطبایی خواستم به سپاه ملحق شوم. وقتی به آنجا مراجعه کردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند. اکثر آن‌ها را می‌شناختم یکی از این افراد مرتضی یاغچیان بود که او را از دوره کودکی می‌شناختم. در آن زمان او مسئولیت سلاح و مهمات را بر عهده داشت. وی از مؤسسین اصلی سپاه تبریز بود. مرتضی به حضرت آیت‌الله سید اسدالله مدنی [دومین امام‌جمعه تبریز] بسیار علاقه‌مند بود و با ایشان ارتباط داشت.
 یاغچیان در سال 1359 به همراه احد پنجه‌شکار، امور اجرایی ستاد عملیاتی سپاه را بر عهده گرفت وی مسئول تجهیزات تبریز و معاون اطلاعات و عملیات بود. پس از مدتی به شیراز اعزام شد و در یک دوره آموزش چتربازی و عملیات هوابرد شرکت جست.
 در شهریور 1359 با شروع جنگ راهی جبهه شد و قبل از حرکت، تلفنی با پدر و مادر خود صحبت کرد و از آن‌ها اجازه گرفت. یاغچیان در طی جنگ دچار تحول روحی عظیمی شد. چندی بعد از سوی آیت‌الله مدنی به سمت مسئول عملیات سپاه مراغه منصوب شد. انس و الفتی که با نیروهای سپاه داشت باعث شد تا در عملیات‌های مختلف در کردستان و میاندوآب... بیشتر سپاهیان علاقه‌مند بودند با ایشان اعزام شوند.
 یاغچیان در مراغه زیاد دوام نیاورد و دوباره به جبهه‌های جنوب (آبادان) بازگشت. وی در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود. در جبهه کرخه سنگری بود مشهور به سنگر مرتضی. او پس از آزادی سوسنگرد به آبادان رفت. در عملیات بیت‌المقدس با سمت مسئول محور تیپ عاشورا شرکت جست و در عملیات رمضان معاون تیپ عاشورا بود. پس از تلاش بی‌وقفه، تیپ عاشورا به لشکر 31 عاشورا تبدیل شد. فرماندهی این لشکر به عهده مهندس مهدی باکری بود و حمید باکری و مرتضی یاغچیان معاونینش بودند. یاغچیان در عملیات‌های والفجر مقدماتی، والفجر 2 و والفجر 4 شرکت داشت و از خود رشادت بسیار نشان داد.
 مصطفی الموسوی درباره ویژگی‌های یاغچیان می‌گوید:
 همیشه مرتب و منظم بود و لباس‌های تمیز می‌پوشید. دائم شانه در جیبش بود و برای پاکیزگی ارزش خاص قائل بود. در هنگام غذا خوردن قناعت می‌کرد.
 یاغچیان پنج بار مجروح شد ولی هیچ‌کدام از مجروحیت‌ها باعث نشد تا جبهه را رها کند. برخی از زخمه‌ای خود را پنهانی می‌بست و سعی می‌کرد تا کسی از آن اطلاع پیدا نکند. مرتضی پس از انجام عمل جراحی‌های مختلف بر روی استخوان کتف و... مجبور بود تا از مواد آرام‌بخش قوی استفاده نماید، اما با وجود درد شدیدی که در بدن داشت از استفاده داروها سرباز می‌زد و درد را تحمل می‌کرد. پدرش در بیمارستان ساسان تهران از او می‌خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف‌نظر کند. پدرش می‌گوید:
 صبح بود به ایشان گفتم برائت فرش خریده‌ام و ان‌شاءالله تو را به‌زودی داماد خواهم کرد و باید در تبریز بمانی. در جواب گفت: «آقاجان! چه‌حرفهایی می‌زنید، باید شما را به سوسنگرد ببرم تا ببینید دشمن چه بلایی بر سر ما می‌آورد. و تا وقتی‌که انتقام خون آن عزیزان را نگیرم برنخواهم گشت و حرف دیگر اینکه حتماً این فرش را بفروش و پولش را بفرست بیاید جبهه.»
 یاغچیان در طول عملیات‌های گوناگون درایت و قدرت فرماندهی خود را به‌خوبی به اثبات رساند به‌گونه‌ای که اکثر فرماندهان سپاه بر این قضیه معترف بودند. زمانی که امین شریعتی - فرمانده تیپ عاشورا - قصد داشت به یگان دیگری منتقل شود از قبول مقام فرماندهی تیپ عاشورا خودداری کرد و در جواب همرزمانش گفت: «هرکجا بگویید کار می‌کنم ولی با من از قبول مسئولیت حرفی نزنید.» در آن هنگام مهدی باکری معاون تیپ نجف اشرف به علت جراحتی که دیده بود در بیمارستان اهواز بستری بود. پس از اصرار فراوان فرماندهان نجف اشرف، مهدی باکری فرماندهی تیپ را پذیرفت و به سراغ یاغچیان آمد و با اصرار فراوان وی را به معاونت تیپ عاشورا گمارد. یکی از همرزمان یاغچیان می‌گوید:
 با وجود اینکه به معاونت تیپ انتخاب‌شده بود ولی هیچ‌وقت تغییری در رفتار و اخلاقش احساس نکردم. هر وقت در جلسات و عملیات‌ها شرکت می‌کرد خود را به‌عنوان نیروی ساده به‌حساب می‌آورد و هر کاری که پیش می‌آمد، انجام می‌داد. در منطقه، آقا مرتضی ازجمله افرادی بود که اصلاً به مرخصی رفتن فکر نمی‌کرد.
 در اهواز، تیپ عاشورا با تلاش رزمندگان پرتلاش آن، به لشکر عاشورا ارتقا یافت و پس از مدتی تصمیم بر آن شد تا مهدی باکری به لشکر 25 کربلا اعزام شود و مرتضی یاغچیان فرماندهی لشکر 31 عاشورا را به عهده بگیرد. یاغچیان پس از مشاهده حکم فرماندهی لشکر بسیار ناراحت شد و به مسئولان گفت: «مگر هرکسی می‌تواند جای آقا مهدی را بگیرد، مگر بنده می‌توانم کار آقا مهدی را انجام دهم.» یاغچیان فرماندهی لشکر عاشورا را قبول نکرد و به همین دلیل مهدی باکری نیز به لشکر 25 کربلا نرفت. یاغچیان هیچ‌گاه تحت تأثیر مقام خود قرار نگرفت و حتی از تنبیه دژبانی که به‌اشتباه او را دستگیر کرده بود و باعث شده بود تا عملیات مهمی به تأخیر افتاد خودداری و به نصیحت او کفایت کرد.
 در اوقات فراغت به راز و نیاز و دعا مشغول می‌شد و اغلب از رفتن به مرخصی چشم‌پوشی می‌کرد. یاغچیان یک‌بار به خواستگاری رفت ولی والدین دختر از دادن او به یاغچیان بیم داشتند، چون معتقد بودند امکان دارد که مرتضی روزی به شهادت برسد و دخترشان بیوه بماند.
 یاغچیان در کارهای گروهی پیش‌قدم بود و در جبهه و یا در سپاه برای دوستانش غذا می‌پخت و گاه ظرف‌ها و حتی لباس‌های کثیف آن‌ها را می‌شست و تا آخر عمر هیچ‌گاه درصدد برنیامد سنگر اختصاصی داشته باشد. به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد او را فرمانده خطاب کند و به این اصطلاح حساسیت داشت. می‌گفت:
 افتخار می‌کنم که به جبهه آمده‌ام تا دین خود را به اسلام ادا کنم و نهایت آرزویم شهادت است. جبهه‌ها منزلگاه انسان‌های دل‌باخته است که شیفته شهادت و عاشق وصال‌اند.
 یاغچیان همواره به تمام امور خود رسیدگی می‌کرد و گزارش مسئولان طرح و عملیات را مکفی نمی‌دانست و تا شخصاً از نزدیک مواضع دشمن را نمی‌دید، راضی نمی‌شد. در این دوران، قسمت اعظم حقوق خود را به آشپز پیری می‌داد تا برای فقرا غذا تهیه کند. در عملیات والفجر 1 پس از شکسته شدن خط دفاعی دشمن، یاغچیان یک‌تنه به‌پیش رفت و با هر وسیله‌ای که در دست داشت به دشمن شلیک می‌کرد. یاغچیان هیچ‌گاه به فکر خود نبود، هنگامی‌که غذایی به جبهه می‌رسید بلافاصله آن را بین رزمندگان تقسیم می‌کرد و خود برنج مانده و خشک می‌خورد. به هنگام عملیات‌ها شوری وصف‌ناپذیر سرتاپای وجودش را فرامی‌گرفت و می‌گفت:
 من نمی‌دانم چرا از عملیات‌ها هیچ‌چیزی نمی‌توانم بیان کنم. وقتی‌که در عملیات هستم اصلاً توجیه نمی‌شوم، فقط به عملیات می‌روم و تا اتمام عملیات این‌گونه هستم. پس از پایان وقتی بچه‌ها تعریف می‌کنند، می‌فهمم که ما چه کرده‌ایم و کجاها فتح‌شده است.
 (می‌گفت که:) اولین تیر آذربایجانی‌ها را من به‌سوی عراقی‌ها شلیک کرده است.
 دوستانش معتقد بودند که مرتضی یاغچیان از جلمه نیروهایی بود که بعد از عملیات خیبر بازنخواهد گشت و به شهادت خواهد رسید. مصطفی الموسوی - یکی از همرزمانش - می‌گوید:
 من و محمد آقا کیشی و شهید ورمزیار و آقا مرتضی در تنگه چزابه رو به منطقه عملیاتی ایستاده بودیم. مرتضی دستم را گرفت و گفت: «دیگر آخرین ساعت زندگی مرتضی است.» گفتم: چه شده؟ به افق اشاره کرد و گفت: «خورشید دارد در کجا غروب می‌کند؟» گفتم خودت که گفتی! گفت: «مرتضی در آنجا خواهد ماند و دیگر نخواهد آمد.» گفتم بازهم دیوانه شدی مگر چه خبر شده است؟ گفت: «نخیر خدا می‌داند که اگر این بار بروم دیگر برگشتنی نیستم.» و همان‌طور هم شد.
 مرتضی در مناجات‌هایش با خداوند می‌گفت: «بهتر از جانم چیزی ندارم که تقدیم کنم چراکه آن‌هم به تو تعلق دارد؟»
 در فرازی از وصیت‌نامه مرتضی یاغچیان آمده است:
 به نام خدا و برای خدا و در راه خدا این وصیت‌نامه را می‌نویسم تا حجتی باشد به آنکه بعد از من نگویند ناآگاه بود و نادان و بی‌هدف؛ بلکه من، زندگی از حسین علیه‌السلام آموختم که فرمود مرگ باعزت، به از زندگی با ذلت است. خداوندا، امروز نائب امام زمانت با دم مسیحایی خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه‌ای درنگ کنیم فرصت ازدست‌رفته، پس ما را یاری بفرما و راهنمایمان باش... ای مسلمانان جهان امروز تمامی کفر به سرکردگی امریکا با تمام قوا در مقابل اسلام صف‌کشیده و اسلام و انقلاب اسلامی امروز به خون و جان مانیاز دارد... امروز این سعادت به من دست داده تا به کربلای ایران جایگاه عاشقان خدا... و پویندگان راه علی علیه‌السلام و پیروان حسین علیه‌السلام و سربازان امام زمان (عج) و یاران رهبر عزیز خمینی کبیر قدس سره برسم و برای رسیدن به این مکان چه انتظاری کشیده‌ام و با آگاهی کامل و عشق به الله به اینجا آمده‌ام تا برای رضای او جهاد کنم و اگر سعادت پیدا کردم به دیدار خدا بروم و از این تن خاکی عروج کنم.
 سرانجام، زمان وصال یاغچیان نیز فرارسید؛ در هفتم بهمن 1362 در عملیات خیبر ابتدا حمید باکری به شهادت رسید. مهدی باکری به خاطر سختی عملیات و پاتک‌های مکرر دشمن از مرتضی یاغچیان خواست در مقابل حملات ایستادگی نماید و یاغچیان نیز با رشادت در مقابل حمله دشمن پایداری کرد.
 مصطفی الموسوی - هم‌رزم و دوست مرتضی - می‌گوید:
 بعد از شهادت حمید باکری به آقا مرتضی خبر دادند که به عقبه بیاید. ایشان را با موتورسیکلت به سنگر آقای مهندس باکری آوردم. مهدی باکری به ایشان مأموریت دادند تا بروند از وضعیت حمید آقا اطلاع کسب کنند و به‌جای وی فرماندهی را بر عهده بگیرند و بچه‌ها را جمع کنند... بعد از جدا شدن از ما، تا دو ساعت در خط مقدم حضور داشت. با بی‌سیم با من در تماس بود، تااینکه زخمی شدن خود را اطلاع داد، ولی از شهادت ایشان اطلاعی پیدا نکردیم. آقا مهدی تا یک ماه شهادت آقا مرتضی را باور نمی‌کرد.
 دراین‌باره محمد آقا کیشی - همرزم دیگر وی - می‌گوید:
 بی‌سیم‌چی مرتضی می‌گفت: «مرتضی در اثر اصابت ترکش یکدستش قطع‌شده بود، اما برای اینکه ما نترسیم به روی خودش نیاورد و آرام گفت: "نمی‌توانم فرکانس بی‌سیم را عوض کنم، دشمن روی خط ما آمده است." فرکانس را عوض کردم... اما آویزان بودن دستش چیزی نبود که ما نتوانیم نبینیم.»
 شهادت مرتضی یاغچیان را با بی‌سیم به مهدی باکری خبر دادند. اندوه از دست‌دادن یاغچیان در چهره مهدی به گونه‌ای نمایان شد که همه رزمندگانی که در آنجا حضور داشتند، بر این باورند که حتی بعد از شنیدن خبر شهادت حمید باکری ایشان به این اندازه ناراحت نشد.
 پیکر شهید مرتضی یاغچیان پس از عملیات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اینکه در این سال در پی جستجوی گروه‌های تفحص، بقایای جنازه‌اش کشف شد و در وادی رحمت تبریز به آرامگاه ابدی سپرده شد.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده