گفتگو اختصاصی؛
نويد شاهد: گفتگو صميمانه با پدر شهيدان حامد و عابد سروى، شهيد حامد سروى متولد 20 مرداد 1345 مى باشد كه در تاريخ 30 مهر 1365 به درجه شهادت نائل آمد و برادرش شهيد عابد سروى متولد 4 فروردين 1348 مى باشد كه در تاريخ 13 مرداد 1366 به درجه شهادت نائل آمد
 نويد شاهد مازندران؛ گفتگو اختصاصى و صميمانه با پدر شهيدان حامد و عابد سروى.
شهيد حامد سروى (متولد 20 مرداد 1345، تاريخ شهادت 30 مهر 1365)
شهيد عابد سروى (متولد 4 فروردين 1348، تاريخ شهادت 13 مرداد 1366)

بسم الله الرحمن الرحیم.
حاج آقا سلام علیکم؛
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید و بگویید اهل و ساکن کجا هستید؟
بسم ا...الرحمن الرحیم. من محمد سروی اهل روستای سروکلای جویبار و فعلا ساکن ساری هستم.
گفتگو صميمانه با پدران شهيد حامد و عابد سروى 
جناب سروی،شما چندمین فرزند خانواده هستید؟
من چهارمین فرزند خانواده هستم، ما چهار خواهر و چهار برادر هستیم.
زمان پدر و مادرتان را می گویم که چگونه زندگیشان گذرانده می شد؟
کشاورز بودند. کمی زمین داشتیم و کشاورزی می کردیم.
مدرسه رفته اید؟
بله
تا کلاس چندم درس خوانده اید؟
دیپلم را گرفته ام.
در چند سالگی ازدواج کرده اید؟
22 ساله بودم، ازدواج کردم.
خودتان ،همسرتان را انتخاب کرده اید یا خانواده برایتان انتخاب کرده اند؟
من همسرم را انتخاب کردم و خانواده به خواستگاری رفتند و این ازدواج صورت گرفت.
زمان گذشته بیشتر خانواده ها برای زندگی فرزند تصمیم می گرفتند،چگونه شد که شما همسرتان را انتخاب کرده اید؟
استثنا بود و من انتخاب کردم..
شما اصالتا سرو کلایی بودید یا از جای دیگری به این روستا مهاجرت کرده اید؟
من تا 30 سالگی سرو کلا بودم و زمانی که کارمند فرمانداری شدم، دو سال در فرمانداری آمل بودم و 28 سال در فرمانداری ساری بودم.وشغلم باعث شد تا در ساری بمانم.
خداوند چند فرزند به شما هدیه کرده است؟
شش فرزند. چهار پسر و دو دختر
از این چهار پسر و دو دختر، دو فرزند را تقدیم انقلاب کرده اید؟
بله
خدا شهدایتان را رحمت کند. قبل از اینکه  در مورد شهدای عزیزتان حرف بزنیم به ما بگویید که الان زندگیتان چگونه گذرانده می شود؟
بازنشسته فرمانداری هستم.
پس حقوق بازنشستگی می گیرد و زندگی گذرانده می شود...
بله. در ضمن بعد از شهادت فرزندانم،80 خانواده شهید روستایی را دور هم جمع می کنم و به نوبت در منزل پدر هر شهیدی هر 15 روز، دعای توسل می خوانیم. در آن مراسم ، مداحی و کمی شام مختصر به نیت سالگرد شهدایمان هم هست. در این 35 سال ،ما 85 نفر ،سالی یک مرتبه به مشهد هم می رویم. راهیان نور برای دیدار از مناطق جنگی هم برگزار می کنیم. از این 85 نفر ،45 نفرشان فوت کردند. پنج سال دیگر ،پدران شهید هم دیگر وجود ندارند. 
خاطره ای از این جمع پدران شهدا داريد... 
بله ، وقتی هر ساله به مشهد می رویم، پدر سه شهید به نام حاج آقای فتح اللهی هم همراه ما بود. من به حرم برای گرفتن ناهار برای این پدران بزرگوار می رفتم. چون از قبل بنیاد شهید مازندران ، برای بنیاد شهید مشهد نامه نوشت که آقای سروی برای گرفتن ناهار به حرم می آید، همکاری های لازم با ما صورت گیرد. به ما گفته بودند که نام شهدای خود را بگویید.در بین ما حاج آقای فتح اللهی چون سه شهید بزرگوار داشتند ، توانست نام دو تا از فرزند شهیدشان را بگوید و نام شهید دیگر خود را فراموش کرد و با مکث جواب داد که نام شهید دیگرم مرتضی است! در صورتی که نام شهیدش جلال بود. من هم اسمش را تصحیح نکردم. خلاصه ناهار خوردیم و به هتل آمدیم. شب خواب دیدم که در سنگری هستم و دو سرباز با لباس بسیجی در کنارم هستند. یکی از آنها به من گفت حاج آقای سروی امروز در بنیاد شهید مشهد اسم مرا فراموش کرده اید. من جلال مفقوالاثرد هستم. به ایشان گفتم کنار شما چه کسی است. گفت برادرم مصطفی که هر دو مفقودالاثر هستیم. من دست راست او را گرفتم.(می گویند گرفتن دست راست شهید در خواب نشانه ی رفتن به بهشت است) به ایشان گفتم اگر شما جلال هستید، من چه کسی هستم. در جواب به من گفت شما همان کسی هستید که پدرم را برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می برید. ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شدم .سریع خانواده شهدا را بیدار کردم و خوابم را برایشان تعریف کردم. آقا جلال را خواب دیدم و گفت سلام مرا به پدرم برسان و گفت در مورد جایگاهی که هستم را برای پدرم تعریف کنید. بعد صلوات فرستادیم.
حاج آقا ،شهدای خودتان را معرفی بفرمایید؟
یک شهیدم طلبه بود، نامش حامد سروی است كه پسر بزرگم بود.
گفتگو صميمانه با پدران شهيد حامد و عابد سروى
روستای ما پنج طلبه شهید دارد که در این مناطق کم نظیر است. ما در روستا 18 شهید دفاع مقدس و دو شهید مدافع حرم داریم. از پنج شهید طلبه ، سه تان به نام سروی هستند. یکی پسرم ، یکی برادرزاده ام و یکی هم پسرعمویم است. یکی از پسرانم ، هفت مرتبه به جبهه رفت. پسر بزرگم طلبه بود و به من گفت چون دو مرتبه با برادر کوچکم به جبهه رفتی ، یک مرتبه با من هم به جبهه بیا. من همراه پسر کوچکم و تعدادی از اهالی روستا به جبهه رفتیم. یکی از همکاران فرمانداری به نام آقای احمدی هم همراه ما آمد. همان شبی که در جبهه بودیم به ما آماده باش زدند و گفتند که عراقی ها دارند به سمت ما می آیند. ما بالای قله ای بودیم که برف شدیدی روی آن بود. بارش برف همچنان ادامه داشت. چون برف زیاد نشسته بود، ما مجبور بودیم هر روز جلوی سنگرها را پارو بزنیم. روزی برف شدیدی می بارید و سرما زیاد بود .همکارم آقای احمدی از سرمای شدید بی هوش شده بود و پسر کوچکم او را آمپول زد و او تا 24 ساعت بی هوش بود و بعد به هوش آمد. پسر بزرگم در جنوب بود و من و پسر کوچکم در غرب بودیم.
حاج آقا ،شهيد دوم خودتان را معرفی بفرمایید؟
پسر كوچكم كه نامش عابد سرورى است.
گفتگو صميمانه با پدران شهيد حامد و عابد سروى
ابتدا کدام فرزندتان شهید شد؟
اول فرزند بزرگتر(طلبه) و بعد فرزند کوچکتر.
وقتی دیدید که فرزند بزرگتان شهید شد، چرا فرزند کوچکتان را به جبهه فرستادید؟
ما خوشحال بودیم وعرض کردم خودم هم دو مرتبه همراه پسرم به جبهه رفتم. سه مرتبه تنها به جبهه رفتم. من فرزندانم را برای رفتن به جبهه تشویق می کردم.
احسنت بر شما. حاج خانم هم فرزندانتان را تشویق می کرد؟
بله. حاج خانم هم همین کار را می کرد فقط زمانی که من به جبهه می رفتم، حاج خانم گریه  می کرد به او می گفتم چرا در نبودم گریه می کنی؟ می گفت وقتی شما نباشی من دیگر سرپرستی ندارم.
در خانه ای که پدر اینقدر به نظام و مقدسات علاقمند باشد ،به مراتب فرزندان هم خوب تربیت می شوند. حاج آقا از اخلاق و رفتار شهدای بزرگوارتان بگویید؟
یک نمونه برایتان بیان می کنم. یک روز به پسر بزرگم (طلبه) گفتم می خواهم برایت همسری انتخاب کنم.او قبول نکرد.آن زمان من یک موتور داشتم و با آن به فرمانداری می رفتم .پسرم را به اصرار سوار بر موتور کردم تا با هم به روستایی که در آنجا روحانی استخاره می گیرد برویم تا برای ازدواج پسرم استخاره بگیرم. استخاره گرفتیم ولی بد آمده بود.پسرم به من گفت پدر ازدواجم در این دنیا نیست ،ازدواج من در آخرت است.
حاج آقا خبر شهادت شهدای شما را چگونه به شما دادند؟
دوستان به ما اطلاع دادند. همانند دیگر خانواده شهدا گرچه آنها را در راه خدا رفتند ولی مشکل تحمل این درد است.امام حسین(ع)در برابر شهادت حضرت علی اکبر طاقت نیاورد. من که از امام حسین(ع) بالاتر نیستم.
دلتان برای فرزندانتان تنگ می شود؟
صد در صد. با یاد خدا دلمان را آرام می کنیم.
خواب شهدای خود را می بینید؟
بله چند مرتبه خوابشان را دیدم ولی فراموش کردم.
حاج آقا ،دلتنگی شما بیشتر است یا حاج خانم بیشتر دلتنگی می کند؟
حاج خانم معمولا بیشتر گریه می کند و چون نمی خواهد من ناراحت شوم، پیش من گریه نمی کند.
الان حدود سی سال از جنگ می گذرد و شما دوری فرزندانتان را تحمل کرده اید و شهید شدن فرزندانتان هم خیلی دلخراش بود.اگر الان جنگ باشد ،مجددا فرزندانتان را به جنگ می فرستید؟
صد در صد.
خاطرم هست که فرمانداری بودم. یک سال مانده بود تا انقلاب پیروز شود. من هم در تظاهرات شرکت می کردم. معاون فرماندار دوران شاه مرا خواست. من به اتاقش رفتم. به من گفت آقای سروی من شنیدم که در تظاهرات شرکت می کنید. من مدرک دکترا دارم و هر رژیمی بیاید من مجددا معاون فرماندار می شوم. شما چرا این کار را می کنید؟ دیگر نباید در تظاهرات شرکت کنید. من هم گفتم هر چه دوست دارید در قبالم انجام دهید. آن زمان فرمانداری ساری در ملاالمجدین بود. قبل انقلاب یک تذکر کتبی هم به من دادند و من در نهايت خود را برای شهادت آماده كردم.
بسیار عالی. شما وظیفه خود را نسبت به این انقلاب ادا کردید، دو فرزندتان را تقدیم این انقلاب کرده اید. از مسئولین چه انتظاری دارید؟
هر چه مقام معظم رهبری می فرمایند ، مسئولین باید گوش کنند و عمل کنند. بد حجابی ها و سوء استفاده کردن را از بین ببرند. 
حاجى آقا خسته نباشید، ممنونم از اينكه وقت خودتان را در اختيار ما گذاشته ايد.
خواهش ميكنم اين چه حرفيه، شما بايد ببخشيد، ممنونم از اينكه زحمت كشيديد آمدين.
خواهش ميكنم، ما فقط انجام وظيفه كرديم



نويدشاهدمازندران/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده