همراه با زهرا عباسی و روایت های ناب از زندگی با شهید محسن حججی
پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۴۱
اولش که بخش ورزشی بود. بعدتر وارد بخش جهادی و کتابخوانی شد. وقتی وارد سپاه شد، عصرها به کتاب فروشی های موسسه می رفت و کار می کرد. پولی را که از این بابت به دست آورده بود، خرج اردوهای جهادی می کرد.
کتاب فروشی که درآمدش را خرج اردوهای جهادی می کرد/ ناگفته های همسر شهید محسن حججی

عکس محسن در همه‌جای نجف‌آباد با تو چشم در چشم می‌شود. انگار که شهیدی، این شهر را قرق کرده باشد. شهید بی‌سر این شهر، حالا حکایتش سر همه‌ی زبان‌ها افتاده است
...

شهید بی‌سر این شهر، حالا حکایتش سر همه‌ی زبان‌ها افتاده است. به آرزویش رسید؛ همان‌طور که دوست داشت شهادتش مؤثر باشد. کمتر شهیدی این‌چنین برد رسانه‌ای و مردمی یافت؛ حتی خارج از مرزهای ایران. این را‌ باید کار خدا دانست؛ که به اخلاص‌ها نگاه می‌کند. به خانه‌اش که می‌رسیم، گروه‌های مختلف می‌آیند و می‌روند. صدای محسن حججی از بلندگوها پخش می‌شود؛ «سلام علی آقا، سلام باباجان، سلام پسر گلم...» از شلوغی خانه‌ی شهید محسن حججی، به یکی از اتاق‌های نسبتا خلوت پناه می‌بریم تا روبه‌روی بانویی بنشینیم که امروز با صبوری خویش، جهاد می‌کند. هم‌سن و سال‌های او، در عوالم دیگری هستند؛ اما حرف‌های این بانو شنیدن دارد و از جنسی دیگر است.

برایمان از خصلت‌های این شهید می‌گوید و آیه‌ی 68 سوره‌ی طه، که حاصل تفأل محسن حججی به قرآن بوده است؛ در روزهای قبل از ازدواج با او، که «گفتیم که مترس که تو بر آن‌ها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» او حالا درک می‌کند که پیام این آیه چه بوده است و چرا محسن نازنینش، این‌چنین جایگاه بلندی یافته است.

از كی شما با آقامحسن آشنا شدید؟

ما هر دو در مؤسسه شهید کاظمی فعال بودیم. قبلش که بحث ازدواج نبود، هر دو صرفا در این مؤسسه کار می‌کردیم. یک نمایشگاه خاص شهدای دفاع مقدس توسط این مؤسسه برگزار شد که هر دو در آن مشارکت داشتیم. آن‌جا بود که آقامحسن مرا دید و تصمیم گرفت به خواستگاری‌ام بیاید.




چه آسون دل بریدی ...

شما متوجه این قضیه شدید؟

راستش نه! روز آخر نمایشگاه، ایشان کتابی به‌رسم یادبود به من داد و من هم کتابی به ایشان. یک هفته بعد با خانواده‌شان به خواستگاری آمد.

پس یک ازدواج کاملا دفاع مقدسی داشتید؟!

بله، سر سفره شهید کاظمی نشسته بودیم و به هم معرفی شدیم...

- آقا محسن بیشتر در کدام بخش موسسه فعال بود؟

اولش که بخش ورزشی بود. بعدتر وارد بخش جهادی و کتابخوانی شد. وقتی وارد سپاه شد، عصرها به کتاب فروشی های موسسه می رفت و کار می کرد. پولی را که از این بابت به دست آورده بود، خرج اردوهای جهادی می کرد.

- آقا محسن چه چیزی در درونش داشت که شما را جذب خودش کرد؟

ایمان فقط ایمان او بود که مرا جذب کرد. وقتی خواستگاری آمد حتی شغل رسمی هم نداشت و وارد سپاه نشده بود، یک شغل معمولی در یک شرکت معمولی داشت. نه من و نه پدرم، بحث مادیات را نکردیم. اما ایمان او نظر همه ی ما را جلب کرد. پدرم به محسن گفت که من پسری ندارم، می توانی پسرم باشی؟ محسن هم قبول کرد.

موقع ازدواج چند سالتان بود؟

هجده سال

- چطور باید چنین ایده هایی را از یک دختر هجده ساله پذیرفت؟

من از یک خانواده ی متدین و معتقد بودم و این پیشینه در نگرش من تاثیر داشت. ضمن اینکه موسسه شهید کاظمی بین نخبه های دانش آموز عضوگیری می کرد و من جذب این موسسه شدم. این قضیه در نگرش من اثر داشت.

مهریه تان چه بود؟

یک سکه به نیت وحدانیت خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن آل عبا، 12 شاخه گل نرگس به نیت امام زمان (عج)، 14 مثقال نمک به نیت نمک زندگی، 124 هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه برای همسرم.

- این مهریه ها ادا شد؟

صلوات ها را فرستاد. بیشتر قرآن را هم حفظ کرده بود. البته قبل از رفتن، به سوریه، مهریه ام را بخشیدم.

- فعالیت های جهادی آقا محسن از کی شروع شد؟

از سالی که وارد موسسه ی شهید کاظمی شد، کار جهادی را شروع کرد؛ سال 85. از همان موقع خیلی درگیر کارهای فرهنگی بود. واقعا حوزه ی فرهنگی برایش مهم بود. روی دغدغه های آقا هم خیلی حساس بود. بعضی شب ها تا صبح بیدار می ماند و مطالعه می کرد و روی بیانات رهبر انقلاب کارمی کرد و نکته های مهمش را داخل سایت یا کانال تلگرامی که ایجاد کرده بود، می گذاشت. معتقد بود نباید عرصه ی مجازی را رها کرد و خالی گذاشت، چون رهبر انقلاب فرموده اند که «جواب کار فرهنگی باطل، کارفرهنگی حق است.»

- چطور شد که آقا محسن عضو سپاه شد؟

پیشنهاد من بود.

- چرا؟

چون خیلی علاقه داشت که سعادت و شهادت را با هم داشته باشد. به خاطر همین پیشنهادش را دادم. اولش گفت باید فکر کنم. تا این که رضایت خودش را اعلام کرد و رفت و عضو سپاه شد. فقط این که از من پرسید هر جایی که بحث دفاع از اسلام در میان باشد باید برود؛ مشکلی ندارم؟من هم گفتم نه، مشکلی ندارم.

- شعله ی رفتن به سوریه از کی درون آقا محسن زبانه کشید؟

از همان روزهای اول پیوستنش به لشکر 8 نجف اشرف، آرزوی رفتن به سوریه در او زنده شد. مدام در خانه حرف از رفتن می زد و چشم به راه رسیدن نوبتش بود. مدام گریه می کرد و می گفت نکند فرصت از دست برود. این قدر ناآرامی می کرد که این حالتش روی من هم اثر گذاشته بود.

- و اولین باری که به سوریه رفت؟

چند روز قبل از محرم 94 بود.

- خوشحال بود؟

فوق العاده آن قدر خوشحال که حتی با وجود بارداری من ذره ای تردید در او جود نداشت. حتی به من گفت از بارداری ام با کسی چیزی نگویم مبادا مخالفتی با رفتنش صورت بگیرد. قرار بود سفرش 45 روزه باشد، اما دو ماهی ماندگار شد.

- وقتی که برگشت، چه حال و هوایی داشت؟

بی تاب تر شده بود. ضمن اینکه شهادت دو تن از دوستان صمیمی اش را از نزدیک دیده بودو حسابی به هم ریخته بود. ناراحت بود که چرا تا پای شهادت رفته. اما به آن نرسیده است. مدام می گفت لابد یک جای کارش لنگ است که شهید نشده.

- کدام شهدا؟

شهیدان پویا ایزدی و موسی جمشیدیان از لشکر 8 نجف اشرف اصفهان اصلا دیگر روی زمین بند نبود. بی قراری هایش بیشتر و عاشقانه تر شده بود. مدام سوریه سوریه می کرد به نیت سوریه رفتن نماز می خواند و روزه می گرفت و دعا می کرد و ختم بر می داشت. اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. هر نذری که فکرش را بکنید برمی داشت تا راهی شود، تا این که دوباره رهی شد.

- کی؟

اواخیر تیر ماه همین امسال.

- این بار چگونه رفت؟

انگار دو بال داشت. خ یلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. موقع رفتن گفت «گاهی وقت ها دل کندن از بعضی چیزهای خود باعث می شود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب (ُ) را به دست بیاورم. این بار ساکش را خودم بستم.

- آقا محسن چه چیزی داشت که او را آماده ی شهادت کرد؟

ایمان بالا، ارادت زیاد به حضرت زهرا (س)، و احترام به والدین. همیشه دست پدر و مادرش را می بوسید نذر داشت اگر دوباره به سوریه برود، پای پدر و مادرش را ببوسد. فلمش هست. در این پنج سالی که همسرش بودم، یک بار هم به پدر و مادرش بی احترامی نکرد. حتی نسبت به پدر و مادر من نیز این احترام را حفظ می کرد.

- آخرین باری که صحبت کردید؟

یک روز قبل از اسارتش گفت همان جایی است که آرزویش را داشت. درخواست کرد دعا کنیم که شرمندهی حضرت زهرا (س) نشود خواست صبور باشیم تا اجرمان ضایع نشود. چند باری هم اظهار دل تنگی نسبت به من و پسرش کرد، ولی از ما می خواست که به یاد مصیبت های حضرت زینب (س) باشیم تا آرام بگیریم.

- ناراحت نیستید که در این سن و سال کم همسرتان را از دست داده اید؟ هم سن و سال های شما دنبال آرزوهای ریز و درشت خودشان هستند؟

من و همسرم بی تاب شهادت بودیم. هدف مشترکمان زندگی ختم به شهادت بود. خوشحالم که محسن به آرزویش رسید.

- چه چیزی آقا محسن را به این مقام رساند؟

رزق حلال همسرم شیر پاک خورد و نان حلالی که سر سفره ی پدرش بود، خورد تا به این جا رسید و سپس معرفتی که به اباعبدالله پیدا کرد.

- پسرتان که بزرگتر شود، درباره ی رفتن همسرتان چه خواهید گفت؟

محسن جان نامه ای برای پسرش نوشته و از این بابت نگرانی ندارم. بزرگتر که شد، نامه را به او خواهم داد.

- اسارت یا شهادت، کدامش برایتان سختتر بود؟

اسارت. می دانستم شهید می شود اما زمان لازم داشتم تا به خبر اسارت او عادت کنم.

- چطور با آن کنار آمدید؟

عکس اسارت را که دیدم، دلم لرزید، قلبم پاره پاره شد ولی زیاد زمان نگذشت تا این که احساس آرامش کردم. انگار محسن آمد کنارم و دستش را روی قلبم گذاشت.

- داستان این دو فایل صوتی آقا محسن که در فضای مجازی دست به دست می چرخد، چیست؟

دفعه ی آخری که می خواست به سوریه برود گفتم مطمئنم که شهید می شوی. خواستم حرفی اگر مانده بزند، که نتیجه اش شد این دو فایل صوتی قبل از پروازش این ها را ضبط کرد و فرستاد که به یادگار بماند.


منبع: خردنامه ی همشهری/ ویژه نامه ی پایداری/ شهریور 1396/ شماره ی 182

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده