شهید ایرج نصرت زاد به روایت فرزند
پدرم از مزار تو بوی گلاب می آید و من برای زیارت مزارت و عطر گلاب را بوییدن دل تنگم.
پدر در نوشته های من نمی گنجد

همیشه افتخار کرده ام که فرزند چنین مردی شجاع و باایمان بوده ام. نامش تا ابد جاویدان و یادش گرامی باد.

خاطره ای از ایمان پدرم و ارتباطش با خداوند نقل می کنم، خانه ای حیاط دار در گوهر دشت کرج داشتیم که در مرکز ساختمان نورگیر و پاسیویی بزرگ داشت که چون در آن سال ها گوهر دشت بسیار کم جعیت و به شکل کنونی اش نبود همان نورگیر و پاسیو باعث ناامنی خانه بود. دزد بسیار راحت از آنجا می توانست وارد خانه شود و به راحتی همه چیز را جمع کند ببرد. مسافرتی برای رفتن به مشهدو زیارت اما هشتم و پس از آن به رشت زادگاه پدرم و دیدن ن عمه هایم برایمان پیش آمد و به دلیل ناامنی خانه پدرم از یکی از سربازهایش که ساکن همان کرج بود خواهش کرد که این چند شب را به آنجا برود و بخوابد و مواظب خانه باشد. پس از بازگشت از مسافرت وقتی بلافاصله من سر کمد لباس هایم رفتم دیدم کیف کوچکی که داشتم و چیزهای باارزشی را درون آن می گذاشتم حدودا یک سانت جابجا و کج شده بود.

از آنجا که همیشه مرتب و صاف گوشه کمد قرارش می دادم. آن نامرتبی فقط نشانه آن می توانست باشد که کسی سرکیف رفته باشد؛ و برای سرعت بخشیدن چون سرباز داشت خداحافظی می کرد و قبل از آنکه کیف را باز کنم و درونش را بررسی کنم به سرعت به پدرم اطلاع دادم. پدر از او خواهش می کرد و قبل از آنکه کیف را باز کنم و درونش را بررسی کنم به سرعت به پدرم اطلاع دادم.

پدر از او خواهش کرد که چند لحظه صبر کند و به اتاق آمد و کیف را باز کرد و دید حدس من درست بوده و طلا و چیزهای باارزشی که داشتم برداشته شده اند. پدرم از اتاق بیرون آمدند و مجددا از سربازشان خواستند چند لحظه بنشیند، وضو گرفتند و 2 رکعت نماز خواندند و پس از نماز به طرف پوتین های جفت شده سرباز رفتند.

پوتین ها را بالاگرفته و برگرداندند و کیسه ای که طلاها در آن مخفی شده بود از پوتین به روی زمین افتاد. ابتدا او را مورد مواخذه قرار داده و گفتند این به این خاطر بود که در اعتمادی که به تو کرده بودم خیانت کردی و موضوع را به خودم نگفتی که چرا به پولش احتیاج داری تا به تو کمک کنم و سپس او را در آغوش کشیدند و با او از خانه بیرون رفتند. آن سرباز پول طلاها را برای مادر بیمارش می خواست که پدر به دیدن مادرش رفتند و موضوع را بررسی و رسیدگی کردند.

خاطره دوم از شجاعت و شهامت پدرم می باشد.

هر چند حضور مستقیم نداشتم که شاهد این ماجرا باشم امام از تمام کسانی که شاهدش بوده اند بارها و بارها شنیده ام. گویی که خودم با چشمانم این صحنه ها را دیده باشم . در وقایع کردستان و در شهر سنندج وقتی پدر برای نشان دادن بی باکی و استواری و سرنترس داشتن خود و سربازانش آن ها را برای ورزش صبحگاهی، از پادگان به خیابان های شهر می برد و جلوی چشمان حیرت زده و ناباورانه دشمن آن ها را در سطح شهر با خود می دواند و همگی شعار من سرباز من جانبازم، سر می دادند و در حال دویدن سنگرهای کومله و دموکرات را لگد می زد و از بین می برد.

با این کار شجاعت و مردانگی شهامت و بی باکی خود را به دشمن نشان می داد و دل آن ها را خالی می کرد تا جایی که وقتی او را شهید کردند عنوان کرده بودند؛

«شیرشان را از بین بردیم»

پدر بسیار مهربان، باگذشت و بخشنده بودند و تا جایی که می توانستند به همه کمک می کردند. یک بار بدون کفش به خانه برگشتند و در جواب گفتند کسی به کفشم بیش از من احتیاج داشت. یکی دو بار در زمستان بدون کلاه پوست خود به خانه برگشتند و این بار نیز عنوان کردند کسی بیش از من نیازمند بود و سردش بود به او دادم.

مال دنیا براش بی ارزش بود و اندوختن ارزش های انسانی در وجودش بیش از هر چیزی اهمیت داشت. با ایمان بود و هرگز نماز و روزه اش ترک نشد. حتی در ماموریت ها و مانورهایش روزه را ترک نکرد و روزه هایش قضا نشد. عاشق خانواده اش، وطنش و خاکش ایران بود و به یاد ندارم که هرگز ما را تشویق کرده ب اشد که برای مهاجرت و سکونت و تحصیل یا حتی گردش و مسافرت به خارج از کشور برویم. عاشق ایران و ذره ذره ی خاک ایران بود.

شرافت انسانی را با هیچ ارزشی عوض نکرد و شاید نه همین دلیل بود که در آن دوران که خیلی ها به خاطر سواستفاده از شغلشان به مقام و موقعیت های مرفه رسیده بودند. بخصوص در ارتش و آن نظام شاهنشاهی، پدر من همیشه ساده و باایمان و پاک زیست. یک زندگی بسیار معمولی و ساده داشتیم که همیشه به ان افتخار می کردیم. برای رسیدن به حق و حقوق و درستی و راستی کارها از شجاعت و شهامت خود از ایمان و رستگاری خود استفاده می کرد اما از لباس و نظام و درجه اش هرگز!

پدرم با زیردستان و به خصوص سربازان و همکارانش بردرانه پدرانه برخورد داشت و با آن ها صمیمیت خاصی داشت آن چنان که بعدها شنیدم به دلیل اینکه در غذاخوری با سربازان و زیردستان خودش غذا می خورده و با آنها هم سفره می شده، بارها از طرف دیگران برخورد داشته و این نکته را چندین بار به وی متذکر شده اند.

به یاد دارم یک بار باربری را که با گاری بار جابجا می کرد در آن طرف خیابان دید و او را بانام کوچکش صدا زد و مشتاقانه به آن طرف خیابان رفت تا او را که از شوق دیدار پدرم اشک می ریخت در آغوش بکشد؛ و یکی از سربازان قدیمی چندین سال پیش او بود. هرگز مقام و درجه و لباس برای او فخر و تکبر به همراه نداشت. او انسانی بود که نظیرش را ندیدم و این جمله ا ی بود که وقتی من به آن طرف خیابان پیش پدرم رفتم آن سرباز به من گفت: مثل پدرتان تا این لحظه ندیدم.

خانواده، فامیل، آشنایان، همکاران و سربازانی که برای مدتی زیردست او بودند و خدمت سربازی را شروع و به پایان می رساندند، همه و همه احترام برای ایشان قائل بودند و کسی را نمی یافتی که جز یاد و نام و خاطره خوب به سببی دیگر از او یاد کند. حتی اگر این برخورد و آشنایی فقط یک بار اتفاق افتاده بود، هر کسی در همین یک برخورد مجذوب شخصیت انسانی و والایش می شد.

زمان شهادتش که جنازه را برای تشییع به تهران مسجد سپه سالار بردند، شلوغی مسجد و خیابان های اطرافش که راه بندان شده بود به قدری زیاد بود که گویی مردم تهران ه مگی برای مشایعت او آمده بودند و زمانی که برای تدفین به شیراز رفتیم، بی اغراق بگویم شیراز عزای عمومی بود و شهر نیمه تعطیل شده بود و هر کس که او را می شناخت برای مراسم تشییع و تدفین آمده بود. او از خود شجاعت و شهامت و نام و یاد نیک به جای گذاشت و تا امروز که سال ها از شهادتش می گذرد و هر آن کس که تصادفا یا با دلیل و بی دلیل متوجه می شود ما خانواده او هستیم، گوشه ای ناگفته از خاطرات مشترک و آشنایی خود با او را برایمان بازگو می کند که شنیدن آن خاطرات برای همه ما غرورآفرین و لذت بخش است.

پدری که در هر کجای این مرز و بوم تا کسی تصادفا عکس او را می بیند یا نام او را می شنود و شروع به گفتن صفات اخلاقی و رفتاری نیک و پاکی و مهربانی ایمان و شجاعت و شهامتش می کند.

این گونه است که نصرت زاد تکرار نمی شود، در هر کجا و هر زمان که از وی به گونه ای یاد می کنند نصرت زاد در یادها و خاطره ها می م اندو نام یادش تا ابد زنده است و پابرجا.

پدر با اینکه مشغله کاریش زیاد بود برای خانواده و فرزندان و دیدن اقوام، خویشاوندان و آشنایان وقت می گذاشت و به همه سر می زد و سعی داشت از احوال همه باخبر باشد.

پدر در نوشته های من نمی گنجد و به تعریف نمی آید قلبی و دنیایی بزرگتر از این تعاریف و گنجایش ها داشت. دورد بیکران به روان پاکش.

پدرم از مزار تو بوی گلاب می آید و من برای زیارت مزارت و عطر گلاب را بوییدن دل تنگم.


منیع: زندگینامه شهید ایرج نصرت زاد/ رحیم رفیعی/ 1395

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده