آشنایی با پاسدار شهیدمحمود علیزاده
او لحظه ای آرامش نداشت هوای کوی دوست شعله ای در خرمن وجودش افکنده بود که همواره بیصدا می سوخت و می گداخت، او در سر اندیشه ای دیگر داشت و سر از پا نمی شناخت. او سرانجام نتوانست فراق یار را تحمل کند

نام و نام خانوادگی: محمود علیزاده

 اولین اعزام، به جبهه /1/1360 و آخرین اعزام 61

آخرین سمت: خط شکن (آرپی چی زن)
سوابق حضور در جنگ: عملیاتهای ضربتی چریکی شهید چمران در سوسنگرد، عملیات بیت المقدس، مطلع الفجر، رمضان
 مجروحیت: یکبار در سوسنگرد از ناحیه دست
شهادت: 24/4/1361 عملیات رمضان شلمچه، پاسگاه زید
به گزارش نوید شاهد آذربایجانشرقی :در سال 1342 در شهر باسمنج پروانه ای از موطن اصلی به خاکدان تنگ دنیا قدم نهاد که از تبار سرخ آلاله های دشت عشق بود او را محمود نامیدند. محمود در همان واپسین روزهای زندگیش عشق و ایثار و جوانمردی را در مکتب عرفان و ایمان «مسجد» آموخت و آن زمان که اوج درگیریهای مردم با رژیم ستم شاهی پهلوی بود محمود با اندک سنی (15) که داشت در صف اول تظاهراتها و راهپیمائیها دیوار آهنی طاغوت را با نعره ای به وسعت الا می گستت و به جلو می تاخت. او آرام و در خفا دست نیازمندان را به گرمی می فشرد و در انتظار بانک سرخ الله اکبر می نشست تا راز درون سینه پر درد و داغ خویش را با معبودش باز گوید.
آغاز جنگ بهترین موقع بود که محمود خود را در عرصة پیکار و خون بیازماید و این به فرمان امام بود که او را به جبهه ها کشاند و در آنجا ماندگار کرد. او با اصرار راهی جبهه ها شد و در عملیات چریکی ضربتی شهید چمران در سوسنگرد زخم عمیقی برداشت او عقیده داشت که خدا در جبهه بیشتر مشهود است و باید خدا را در جبهه جستجو کرد و حاضر نبود جبهه را به خاطر مرخصی ترک کند ولی این زخم عمیق او بود که او را مجبور کرد تا جبهه فضای آکنده از عشق و معنویت را ترک کند و برای استراحت به شهر باز گردد و در همین زمان فرماندهان او به خاطر اینکه او دوباره به جبهه باز نگردد به او اصرار کردند تا محافظت شهید مدنی را به عهده بگیرد اما این کار نیز نتوانست مانع رفتن او شود، او لحظه ای آرامش نداشت هوای کوی دوست شعله ای در خرمن وجودش افکنده بود که همواره بیصدا می سوخت و می گداخت، او در سر اندیشه ای دیگر داشت و سر از پا نمی شناخت. او سرانجام نتوانست فراق یار را تحمل کند و در رمضان سال 61 شب شهادت علی (ع) دیار آشنا را به غربت خاکدان دنیا ترجیح داد و با شتاب و با فرقی خونین همچون مولایش علی راهی بزم عاشقانه شد او حباب تن را شکست تا بیش از این در قفس استخوانی تن زندانی نباشد، او بندها را دست تا پا بند دنیای تزویر و ریا نباشد، او رفت تا در شلمچه زیر خروارها خاک پنهان بماند و 14 سال از نظرها مخفی ماند (ما در سال 74 خاکها را کنار زد نظرها را به سوی خود خواند تا بچه های گردان تفحّص استخوانهای معطر شده او به خاک کربلا را جمع کنند و به دیار ناآشنایان عودت دهند تا در تشییعی سرخ حماسه و ایثار فراموش شده در اذهان مردم را زنده کند:
که روزی مباد از شهدا بی خبر شویم بی درد و بی خیال بدور از اثر شویم
خاطره از پدر شهید: برای آخرین بار که می خواست اعزام شود شور و هیجان زیادی داشت هنگام سوار شدن به قطار وقتی که با من خداحافی کرد گفت: پدر این بار دیگر خداحافظی آخرمان است، اشکهای لعل گون چشمانش گواه سخنانش بود و گویی خود می دانست که شهد شهادت را خواهد نوشید و به این ترتیب رفت تا خود را قربانی راه اسلام کند.
خاطره به زبان شهید: در جبهه های شلمچه بودیم، عراقیها که شکست سختی خورده بودند یک شب نمی شد که به طرف خاکریزهای ما نیایند، هر شب می آمدند و پرچم صلح به روی خاکریز می زدند و می گفتند ما صلح و آتش بس می کنیم ولی آنها وقتی به این فکر می افتادند که دیگر قدرت مقابله با قوای اسلام را نداشتند و  می خواستند تجدید قوا کنند زیرا اگر راست می گفتند همین ها بودند که هواپیماهایشان را از بالای سر ما می گذراندند و مردم بی گناه شهرها را به خاک و خون می کشاندند پس ما چطور می توانستیم حرفهایشان را باور کنیم «دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس را»
منبع : مرکز اسناد آذربایجانشرقی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده