خاطرات
او در دعاهایش حتی نام کسانی که همیشه او را آزار می دادند را بر زبان می آورد و برایشان سلامتی آرزو میکرد.
به گزارش نوید شاهد آذربایجانشرقی :
یک روز در خانه نشسته بودیم، نزدیک ناهار بود، پدرم خیلی گرسنه بود، سفره را پهن کردیم و غذا را آوردیم، وقتی که آماده خوردن غذا شدیم، در به صدا در آمد، و6 نفر مهمان آمدند، از راه دور آمده بودند و گرسنه بودند سر سفره نشستند، غذا که خورده شد و ما سفره را جمع کردیم. فردای آن روز فهمیدیم که پدرم با آن همه گرسنگی چیزی نخورده بود و فقط وانمود کرده بود که غذا خورده تا مهمانان گرسنه نمانند.
- علم آموزی :
پدرم همیشه به ما وصیت می کرد که درسمان را خوب بخوانیم او می گفت به چیزی فکر نکنید و غصه چیزی را نخورید. فقط و فقط به درس تان برسید. جالب این است که حتی در نامه هایی که از جبهه می فرستاد بعد از سلام و احوالپرسی به تحصیل علم توصیه میکرد. هرگز با ما قهر نمی کرد.
راز و نیاز :
همسرم عادت داشت نیمه شبها از خواب بیدار شود و با خدا به راز و نیاز بپردازد. او طوری از خواب بیدار می شد که کسی را اذیت نکند و موجب بی خوابی کسی نگردد. یک روز از روی کنجکاوی بیدار شدم، دعاهایش را که شنیدم گریه ام گرفت و بر این همه صداقت او افتخار کردم، او در دعاهایش حتی نام کسانی که همیشه او را آزار می دادند را بر زبان می آورد و برایشان سلامتی آرزو میکرد.
خاطره مغازه دار همسایه :
شهید شیروانی همیشه از مغازه ام خرید می کرد، بچه عقب مانده ذهنی همیشه در جلوی مغازه ام می نشست، یک روز نشد که شهید والامقام حال او را نپرسد و دستی از نوازش بر سرش نکشد وقتی آخرین بار به مرخصی آمد به من سفارش کرد که حاج آقا اگر من برنگشتم این بچه را فراموش نکن.
منبع : مرکز اسناد آذربایجانشرقی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده