خاطرات
خاطرات شهید حمیدرضا صمصامی برکت

هر باری که حمیدرضا برای مرخصی می آمد می گفتم چی برایت بخرم در جواب می گفت بعد از اینکه سربازی ام تمامش د بر می گردم و همه چیز خواهم خرید. هیچ وقت ما را از خودش نرنجاند. بسیار آرام و ساکت بود. حرف دلش را به هیچ کس نمی گفت، بسیار تودار بود. آخرین بار که برای مرخصی آمده بود دَر را زد وقتی گفتم کی پشت درِ؟ گفت: منم فیروزه باز کن (مرا به اسم کوچکم صدا می زد) یک نوار کاست با خودش آورده بود که یک ترانه خداحافظی داشت که من از شنیدن این ترانه خیلی ناراحت شدم و اعتراض کردم که گویا راستی این نوار خداحافظی بود.

آخرین روز که می خواست به منطقه برود خودش می گفت که مادر جان نوعی دلهره دارم و دلم یک جوری است نمی دانم چه خواهد شد. آن روز پدرش هم به تهران برای مأموریت کاری رفته بود که من حمیدرضا را بدرقه اش کردم و رفت…

دایی های حمیدرضا که در اتریش زندگی می کردند مدام از آنجا تماس می گرفتند و به من می گفتند که حمیدرضا را بفرست بیاید اتریش ولی حمیدرضا هم خودش و هم غیرتش راضی نمی شد می گفت اگر من به جبهه نروم از خاک و میهنم دفاع نکنم صدام می آید و وارد خانه هایمان می شود. بعد از 10 روز از آخرین مرخصی اش خبر شهادتش را به ما دادند که به اداره ی پدرش رفته بودندو خبر داده بودند که شهید شده وایشان که آمد منزل گفت فیروزه خانم حمیدرضا زخمی شده و در بیمارستان بستری است آماده شو تا به عیادتش برویم که رفتیم جنازه اش را آوردند چون خیلی بی تابی می کردم به من اجازه ندادند که ببینم و بعد از سه ماه از شهادت حمیدرضا پدرش یرقان گرفت که بیست سال طول کشید و در نتیجه از پای در آورد. روحشان شاد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده