پاسداشت شهدای مدافع حرم (38)
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۰۰
پسرک داستان ما که حالا جوانی 25 ساله شده، در کنار دیگر نیروهای مردمی در اطراف سامرا مشغول مبارزه بود. 26 بهمن 1393 روزی بود که این جوان پاک و مخلص، به آرزوی دیرینه ی خود رسید. شهادت در کنار حرمین عسکریین.
به نجف آمدم تا جای گناهانم ثواب نقش بندد، مولای ما خیلی مهربان است...

توی مسجد فعالیت می کردیم. با چند نفر از هم سن و سال های خودمان برنامه های بسیج و فرهنگی را گسترش دادیم.

درست سال 1384 بود. بعضی وقت ها با رفقای مسجدی به یک فلافل فروشی در پشت مسجد می رفتیم.

پسرکی حدود شانزده سال در آنجا کار می کرد. خیلی با ادب بود. معلوم بود که از خانواده ای ریشه دار است.

یک روز سید علی مصطفوی گفت: این پسر باطن پاکی داره، حیف اینجا بمونه، من باید این پسر رو جذب مسجد کنم.

با این پسرک فلافل فروش طرح رفاقت ریخت. با سلام و علیک شروع شد. چند بار هم به او گفت: ما توی مسجد برنامه های فرهنگی داریم، اگه دوست داشتی بیا. اما این پسر بهانه می کرد که وقت ندارم. موقع نماز موقع کاسبی ماست. صاحبکار اجازه نمیده.

تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا برگزار شد. بعد از مراسم وقتی رو به جمعیت کردم، دیدم پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته.

سیدعلی بلافاصله به سراغ او رفت. حسابی او را تحویل گرفت.

بعد هم پرسید چه عجب این طرف؟! گفت: داشتم از اینجا رد می شدم که صدای مراسم را شنیدم. آمدم داخل مسجد که متوجه شدم یادواره ی شهداست. آن شب سیدعلی از این میهمان جدید کمک گرفت و وسایل را جمع کردیم. بعد هم یک کلاه آهنی را سر دوست جدید ما گذاشت و گفت: ببینم بهت می یاد؟

بعد هم خندید و به شوخی گفت: تموم شد دیگه، چه بخوای و چه نخوای شدی بچه مسجدی، شهدا یه کلاه آهنی گذاشتند سرت!

شوخی می کرد! اما بعد از آن شاهد بودیم که این پسرک فلافل فروش مسجد را رها نکرده، کم کم گوی سبقت را از بقیه ربود. آن قدر در مسیر شهدا و بسیج و انقلاب از بقیه جلو رفت که دیگر به گرد پای او نرسیدیم.

الگوی این پسرک فلافل فروش شده بود شهید ابراهیم هادی. جلوی موتورش یک تصویر بزرگ از این شهید نصب کرده بود. هر جا می رفت از او می گفت.

سال 1388 در دوران فتنه، شجاعانه در مقابل صف فتنه گران ایستاد. او به افتخار جانبازی نائل شد. همان سال دوست صمیمی خود سیدعلی مصطفوی را از دست داد. فراق سید برای او بسیار سخت بود.

این پسر بهتر از ما که عمری را در مسجد گذرانده بودیم راه را پیدا کرد. تحصیلاتش را که نیمه کاره مانده بود تمام کرد و بعد از دیپلم راهی حوزه شد.

سال 1390 تصمیم عجیبی گرفت. برای ادامه تحصیلات حوزوی به حوزه نجف رفت و سه سال در همسایگی مولای متقیان زندگی کرد.

حالا دیگر هادی ذوالفقاری، یا همان پسرک فلافل فروش به الگوی بچه های مسجد ما تبدیل شده بود. هر بار که می آمد تغییرات بیشتری در رفتارش می دیدیم.

از سال 1391 بارها تقاضا کرد که از طریق عراق برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) راهی سوریه شود. اما به این بهانه که تو مهمان ما هستی و ایرانی ها نباید بروند، موافقت نمی کردند.

تا اینکه فتنه داعش در عراق شکل گرفت. امنیت حرمین عراق نیز مورد تهدید واقع شد. دیگر درنگ جایز نبود. وارد نیروهای مردمی یا همان حشدالشعبی عراق شد و عازم سامرا گردید.

یادم هست قبل از اینکه فتنه ی داعش آغاز شود، هادی را در حرم امیرالمومنین (ع) دیدم. اینجا چه می کنی؟!

به من گفت: آمده ام اینجا برای شهادت!

هادی اخلاق خاصی داشت، اگر کسی یک بار با او برخورد می کرد یقینا جذب شخصیت او می شد. بسیاری از نیروهای مردمی عراق با او دوست شده بودند.

هادی برای نیروهای مردمی، از شور و حال بسیجی های زمان جنگ می گفت. بعد هم برای آن ها چفیه و سربند تهیه می کرد.

خلاصه اینکه پسرک داستان ما که حالا جوانی 25 ساله شده، در کنار دیگر نیروهای مردمی در اطراف سامرا مشغول مبارزه بود. 26 بهمن 1393 روزی بود که این جوان پاک و مخلص، به آرزوی دیرینه ی خود رسید. شهادت در کنار حرمین عسکریین.

پیکر او در همه ی حرمین عراق طواف داده شده و طبق وصیت در وادی السلام و در کنار مولا علی (ع) به خاک سپرده شد. هادی وصیتنامه ی عجیب خود را تنها چند روز قبل از شهادت نگاشت. در قسمت هایی از آن می نویسد:

... وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی می کنم مشکلات خارج از کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقیه باشند و با بصیرت باشند. چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید. از خواهران می خواهم حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (س) رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز، چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا (ع) را نمی دهد...

از برادرانم می خواهم که غیر حرف آقا (مقام عظمای ولایت) حرف کس دیگری را گوش ندهند. جهان در حال تحول است. دنیا دیگر طبیعی نیست.

الان دو جهاد در پیش داریم. اول جهاد نفس که واجب تر است، زیرا همه چیز لحظه ی آخر معلوم می شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن ها احتمال می رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید، چون برای هوای نفس جبهه رفته و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟

دین خودتان را حفظ کنید؛ چون اگر امام زمان (عج) بیاید احتمال دارد روبه روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم. امام زمان را تنها نگذارید من که عمرم رفت و رفت از دست دادم. تا به خودم آمدم دیدم که خیلی گناه کردم و پل های پشت سرم را شکانده ام و راه برگشت ندارم. بچه های ایران و عراق، من دیر فهمیدم و خیلی گناه و کارهای بیهوده انجام دادم. یکی از دلایل که آمدم نجف به خاطر همین بود که پیشرفت کنم. نجف شهری است که مثل تصفیه کن است که گناه ها را به سرعت از آدم می گیرد و جای گناهان ثواب می دهد این مولای ما خیلی مهربان است....

العبد الحقیر و المذنب الضعیف محمد هادی ذوالفقاری 19 بهمن ماه 1393

منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده